گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

ناطور دشت

توی مدرسه پنسی یه روزی هست به اسم روز " یاد بود" که در این روز تمام خنگ ها و ناکس هایی که در حدود سال 1776 از مدرسه پنسی فارغ التحصیل شدن بر میگردن اونجا و رژه راه میندازن . کاش تو اون پیرمرد رو که هشتادسال از عمرش میگذشت رو میدیدی .کاری که اون کرد این بود که اومد توی اتاق و ازمون اجازه خواست که از حموم استفاده کنه. حموم ته راهرو بود – من نمیفهمم چرا از ما اجازه میخواست . می دونی چی میگفت ؟ گفتش میخواد ببینه که آیا هنوز اسمش روی در یکی از مستراح ها هست یا نه ؟ هفتاد سال پیش اسم احمق بد مصب زهرماریش رو در یکی از مستراح ها کنده بود و حالا میخواست ببیند که آیا هنوز همون طوری مونده یا نه .پسر یارو  روحمون رو کسل کرد.منظورم این نیست که اون آدم بدی بود – نه، نبود .اما لازم نیست که آدم شخص بدی باشه تا روح دیگرون رو کسل بکنه – میشه آدم خوبی بود و باز هم روح مردمو کسل کرد .شاید هم اگه بالا آمدن از پله ها یا رو رو از نفس نمینداخت موضوع اونقدر ها هم بد نمیشد. در تمام مدتی که داشت دنبال اسمش میگشت، به زور نفس میکشید . پره های دماغش خیلی مضحک و غم انگیز شده بود .در همون حال هم پشت سر هم به ما میگفت که تا میتونیم از مدرسه مزخرف پنسی کسب فیض کنیم .

 

بخشی از کتاب " ناطور دشت " نوشته : دی جی سالینجر

اکثر پسرا تا آخرش می رن ...

 

اکثر پسرا تا آخرش می رن. آدم هیچ وقت نمی فهمه که دختره واقعاً دلش می خواد نری... یا بدجوری ترسیده ! بهرحال من همیشه نمی رفتم. مشکل اینه که زود دلم براشون می سوزه. منظورم اینه که خنگ و مشنگن. بعدِ یه مدت که باهاشون ور بری، قشنگ می بینی که مُخشونو از دست دادن. همه ی دخترا وقتی احساساتی می شن، بی عقلم می شن. نمی دونم. به من می گن نکُن، منم نمی کُنم. همیشه هم بعدش پشیمون می شم، بعدِ اینکه می رسونمشون. ولی دفه ی بعد بازم نمی کُنم..!

بخشی از کتاب ناتور دشت نوشته ی : دی جی سالینجر

ماه کامل می شود

مهندس ناجی به ندرت حرف می زد. اما این بار سرش را از روی نقشه ی روی میز برداشت و نظرش را گفت. «به نظر من هم عشق وجود ندارد. آدم ها به هم علاقه مند می شوند اما عاشق نمی شوند.


بخشی از کتاب : ماه کامل می شود  نوشته ی فریبا وفی

آناکارنینا

موضوع این است :فرض کن که زن داری و زنت را هم دوست داری و عاشق زن دیگری میشوی..- معذرت میخواهم، این حرف تو برای من درست به  همان اندازه عجیب و نامفهوم است که فرض کن وقتی اینجا (رستوران) خوب سیر شدیم، از کنار دکان نانوایی که رد می شویم یک نان قندی بدزدیم !

 

قسمتی از کتاب آناکارنینا   نویسنده : تولستوی

عطر سنبل ، عطر کاج

یکی دیگر از همسایه ­ها, پیرزن مهربانی که به من یاد داد چطور از گیاهان خانگی نگهداری کنم, پرسید چند تا گربه توی خانه داشتید؟ پدر, با توانایی خارق­العاده ­اش در خراب کردن دوستی­ها, گفت: ((ما توی خانه حیوان نگه نمی­داریم. آنها کثیف هستند.)) پیرزن همسایه گفت: ((اما گربه­ های شما خیلی خوشگل هستند!)) اصلا نمی­دانستیم او درباره ­ی چه چیزی صحبت می­کند. با مشاهده ­ی چهره ­ی متحیرمان, او عکسی از یک گربه­ ی مو بلند و زیبا به ما نشان داد و گفت: (این یک گربه­ ی پرشین است)) این برای ما تازگی داشت, تنها گربه­ هایی که در کشورمان دیده بودیم گربه ­های ولگرد و گری بودند که آشغال­های جلوی خانه­ ی مردم را می­خوردند. از آن به بعد وقتی می­گفتم ایرانی هستم, اضافه می­کردم: ((کشور گربه ­های پرشین)) که تاثیر خوبی روی مردم می­گذاشت.

 

 بخشی از کتاب : عطر سنبل ، عطر کاج نوشته ی :فیروزه جزایری دوما

نامه

 آن شب به خاطر حس بی‌پناهی احمقانه‌ای که درونم ایجاد شده‌بود دوست داشتم به خانه بیاید اما او   نیامد ومن با تمام حسرتی که تصورش ممکن بود به او فکر کردم.

صبح با صدای زنگ در بیدارشدم .پستچی بود . نامه ازطرف او بود .خوشحال شدم فکر کردم الهامات درونی شب گذشته بی جهت نبوده است :


" سلام فلاویا

حالت چطور است .همه چیز رو براه است ؟

میدانم که نیست . میدانم تو هم از این زندگی و من راضی نیستی .هر دوی ما خسته شدیم .من این بیزاری را در تو هم دیده ام فلاویا ..وقتی که یک هفته تمام  آینه ی منزلمان غبار گرفته دیدم .این را فهمیدم ..فهمیدم که تو  حتی حوصله نگاه کردن خودت را در آن نداری ..فهمیدم که دیگر این زندگی آن شوق همیشه  را برای تو ندارد ..

 مدتهاست میخواهم با تو حرف بزنم .اما نمیشد . نمیتوانستم .خودت میدانی با نامه راحت ترم . ..

من به راحتی این که دیروز عاشق تو بودم  ، می‌توانم فردا تشخیص بدهم تو مناسب نیستی و رهایت کنم . راستش همین حالا هم نمی‌توانی مطمئن باشی که رهایت نکرده‌ام .

می‌دانی فلاویا؟ من در ادامه ی رابطه با تو دچار شک اساسی هستم . راستش مدت‌هاست در من برانگیختگی لازم را ایجاد نمی‌کنی و به نظرم چیز مجهولی در تو هست که مرا دچار تردید کرده‌است . در واقع با توجه به روحیات من ، تو همین حالا باید در این تعارض به سر ببری که من قطعا عاشق شخص دیگری شده‌ام . احتمالش زیاد است . به زودی تو را در جریان قرار خواهم داد ...

ضمنا همراه نامه مقداری پول برایت فرستادم .

 

 امضا: ..."

 

خواندن نامه که تمام شد  ...حرفی نزدم ..حرکتی نکردم ..حتی مژه هایم را بهم نزدم ..همانجا بیحرکت مثل سنگ باقی ماندم ..اطرافم پراز سکوت بود ..بنظرم میرسید که آسمان تمام سنگینی اش را روی من انداخته وبا بیرحمی مراله میکند.

آه . من مدت‌ها بود  در بی‌حاصلی سقوط کرده‌ بودم ..

 

از کتاب " خاطرات من ومستر آیزاک "نویسنده : ac..

ناچارم به گفتن ..!

منظره زیبایی بود .غروب خورشید .دریاچه مرغابی ها ..پارک خلوت ..

اما نمیتوانستم از این زیبایی لذت ببرم ..آرامشم را گرفته بود ..فکر اینکه موضوع بچه را چطور باید بگویم ..یا اصلا بگویم یا نه ؟ ..پریشانم کرده بود ..کاش آیزاک یک زن بود .

کاش میشد با او از همه چی حرف زد .

بلاخره باید با یک نفر درمیان بگذارم ..

آه فهمیدم ..جانت ! جانت زن مهربانیست ..آیزاک هم به او احترام میگذارد ...

باید برایش بگویم ..از اول اولش ..از فلاویای19 ساله تا فلاویای 28 ساله ...از آن روزهایی که خدمتکار برایم چای میریخت ..تا این روزها که ملافه های کثیف هتل را میشویم ..از پدر خودم تا پدر این بچه ..خیلی حرف دارم ..خدا کند گوشی برای شنیدن داشته باشد ...

بخشی دیگر از کتاب  خاطرات من و مستر آیزاک .

شما بله ..!

آیزاک احضارم کرده بود ..

احتمالا میخواست در مورد خرابکاری های اخیرم با من صحبت کند ..حاضر بودم نیمی از حقوقم را بعنوان جریمه بردارد اما از من توضیح نخواهد !

داشتم برایش توضیح میدادم که ...اخیرا گاهی سرم گیج میرود و دست خودم نیست ,همانطور که حرف میزدم آیزاک از روی صندلیش بر خاست و  روی مبل کنار من نشست ... توی چشمانم نگاه کرد و گفت : چرا نزد پزشک نمی روی ؟

مهر بانی اش مرا میترساند .. برخاستم و به سمت پنجره رفتم ..

وتقریبا بلند گفتم : دکتر رفتن پول می خواهد ...

 باصدایی که عصبانیت در ان موج میزد گفت :شما ها همیشه از پول حرف میزنید. تو یک زن تنها چه مخارجی داری که از سلامتی خودت برایت مهمتر خواهدبود؟

ازاینکه تنهایی مرا به رخم کشید دلم سوخت ..سوزش را برزبانم آوردم وگفتم ..حق داری درک نکنی ..

زمستان برای امثال شما فصل زیبایی است ..کنار شومینه مینشینید ..پالتو می خرید ..به اسکی می روید  .یا از پنجره رقص برف را به نظاره مینشینید ..اما فقط اگر یک ولگرد باشی میتوانی  حتی از منظره یک کلبه پوشیده شده از برف متنفر باشی ..

بخشی دیگر از کتاب " خاطرات من و مستر آیزاک "

دختری که می شناختم

                

برای تقریبا چهار ماه، دو یا سه شب در هفته، یک یا چند ساعتی او را می دیدم. اما این ملاقات ها هیچ وقت بیرون از آپارتمانی که زندگی می کردم نبود. همیشه از درز کردن رابطه مان به بیرون از آپارتمان و سر در آوردن مردم از آن، هراس داشتم. شاید همیشه از این که تمام اتفاقات و چیزهای مشترکمان در حد یک رابطه ی عاشقانه ی سطحی تنزل کنند متنفر بوده ام...نمی دانم....

بخشی از کتاب دختری که می شناختم نوشته جی. دی. سلینجر

شوهر من

کتاب "شوهر من " شامل چهار داستانه که نمیشد بی مقدمه بخش از ان را انتخاب کرد :

داستان دومش حکایت مردیست که زنش چند روزی به مسافرت می رود و او زندگی زناشویی اش را با آنا مرور می کند و حتی زندگی آنا را در سفری که بدون او رفته متصور می شود و به مرور شک ها و گمان ها به سراغش می آید وکم کم همینها باعث میشود که به همسرش خیانت کند ...  

  

                                         *   *  *

گفت: دیگه نمی خوام پیش اون بری.دیگه نمی خوام ببینیش.

.
خم شد روی من .اما با یک حرکت هلش دادم-  

گفتم تو چه اهمیتی برام داری؟ تو هیچ چیز تازه ای برام نداری-هیچی نداری که بتونه من رو جذب کنه. به مادرم و به مادر مادرم شباهت داری- و به تمام زنهائی که تو این خونه زندگی کرده ن. تو وفتی بچه بودی کتکت نزده ن.از گرسنگی عذابت نداده ن.مجبورت نکرده ن از صبح تا شب زیر افتابی که پشت آدم رو می شکافه توی مزرعه کار کنی. اره - حضور تو بهم آرامش می ده- ولی فقط همین.نمی دونم چی کار کنم - ولی نمی تونم دوستت داشته باشم و با آرامشی ناگهانی پیپم را برداشتم و به دقت پرش کردم و بعد روشنش کردم و گفتم: در ضمن- این بحث ها بیهودست - این حرفها بی اهمیته - ماریا خوشگله حامله ست… .

 

بخشی از کتاب: "شوهر من   " نویسنده:ناتالیا گینزبورگ

بازی عروس داماد

«پدر گفت؛ مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت؛ مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت؛ مادرت آن ستاره پرنور کنار ماه است. دختربچه گفت؛ مادرم زیر خاک رفته است. عمه گفت؛ آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مساله کنار آمد. دختربچه از فردای دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آنجا ابتدا خاک گور مادر را صاف می کرد، بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد. هفته سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت، به پدرش گفت؛ پس چرا مادرم سبز نمی شود؟» 

 

بخشی از کتاب : بازی عروس داماد  نویسنده بلقیس سلیمانی .

بی خیال ...!

واقعا زجرآوربود..عصر  دل انگیز ماه جولای..توی زیر زمین آشپزخانه هتل بنشینی وسیب زمینی خرد کنی ..از پنجره کوچکی که به سقف چسبیده بود میشد آن آسمان آبی زیبا را اندکی تماشا کرد...حس زندانیی را داشتم که سالها زیر سقف آسمان نفس نکشیده باشد..فکرهای احمقانه ای به ذهنم رسید...همانطور که سیب زمینی هارا خرد می کردم به عمد  دستم را بریدم.. بد هم بریدم ...خون دستم پاشیده شد به همه جا و گند زد به همه چی ....

اما به اینها فکر نمیکردم ...حتی به سوزش دستم هم توجهی نداشتم ...فقط به این فکر میکردم که برای پانسمان دستم به خیابان دیاگو خواهم رفت ...


بخشی از کتاب " خاطرات من ومستر آیزاک " نویسنده :ac..

آ‍زادی یعنی این ..؟!

پیش از این برای خودم دل می سوزاندم، از این که چشمی دوستدار مواظب کارهایم است و سعادت آن شخص به آن کارها بستگی دارد، کلافه می شدم. اکنون کسی مواظبم نبود؛ کارهایم برای کسی اهمیت نداشت؛ کسی به خاطر روز ها و ساعت هایم با من بگو مگو نمی کرد؛ وقتی بیرون می رفتم صدایی برای بازگشت مرا نمی خواند. اکنون حقیقتا آزاد بودم. دیگر کسی مرا دوست نداشت. برای همه بیگانه ای بیش نبودم... 

 

 

از کتاب" آدلف" اثر بنژامن کنستان

من دختر رئیسم !

... پولها را  روی میز چرب آشپزخانه می اندازد و میگوید : حقوقتان را بردارید ...

اه که چقدر حالم ازش بهم میخورد ...دلم میخواهد سرش فریاد بزنم ..هی ..! اگر آن اسکناسهای توی دستت نبود همه ی این تره ها را توی سرت خرد میکردم ! ارزش تو بسته به همان پولهایی بود که مثل سگ جلویمان انداختی ..ارزش تو از یک سگ هم کمتر است مردک ..

آه که چه سخت است دختر رئیس اداره پست لندن باشی و فردی مثل آیزاک اینگونه غرورت را زیر پا بگذارد ...آه خداوندا این تنها آرزوی مرا که شکستن غرور این لعنتی است برآورده کن ! ...

ولی نه ..من آرزوهای مهم تری دارم ..آینده این کودک درون شکمم چه میشود ؟ باید آرزوهای بهتری  بکنم ....

بخشی دیگر از کتاب : خاطرات من ومستر آیزاک نویسنده ac.

بیغوله های لندن

.....مستر آیزاک مرد بد اخلاقی بود گرچه لطفش را برای دادن کار را هرگز فراموش نمیکنم ..روزهایی که من در ویرانه های لندن بدنبال چیزی برای خوردن میگشتم ..همین مرد بد اخلاق بود که مرا از دنیای پر از نکبتم نجات داد ...

من در رختشویی هتل آیزاک کار میکردم ..کارم کار راحتی بود ..صبحها دم در اتاقها می ایستادم و آرام در میزدم ..عذر میخواهی میکردم و به نشانه ی احترام خم میشدم ..ملافه های تختشان را جمع میکردم و به رختشور خانه میبردم و .بقیه کارها ....

اما ید بختی من از زمانی آغاز گشت که آسانسور هتل خراب شد .. برای بردن ملافه های خیس و سنگین به پشت بام هتل به کمک نیاز داشتم ..این کار یک نیروی مردانه میخواست ..به خصوص اینکه من باردار بودم و این موضوع را از همه پنهان کرده بودم ..چون میترسیدم در مورد من فکر ناشایستی بکنند ..مخصوصا مستر آیزاک که من را در آن ویرانه های پایین شهر لندن پیدا کرده بود ..او هرگز نمیتوانست باور کند که من شوهر داشتم و همین شوهر باعث بدبختی های من شده بود ...

وقتی دیسک کمر را  برای کار بهانه کردم..مستر آیزاک سری از سر نارضایتی تکان داد و گفت : بسیار خوب ..از فردا در آشپزخانه کار میکنی ..

وای خدای من ! در آشپزخانه ای که بوی دنبه و پیاز و گوشت وزغ می آید من با این وضعم چطور کارمیکردم ..؟..اما چاره ای نداشتم ..باید میپذیرفتم ..قبول نکردن مساوی بود با اخراج و برگشت به بیغوله های لندن ...

بخشی از کتاب : "خاطرات من و مستر آیزاک"  نویسنده : ac.k.  

بابا نظر

داخل تشکیلات خودمان هشت نفر از بچه های شلوغ و جسور مشهد بودند که خیلی اذیت می کردند .رهبر این گروه اسمش  مهدی  یا بقول خودشان مهتی !.بود .این گروه در مقابل سنگری که داشتند نوشته بودند : سنگر پلنگ ها ..!

یک روز حاجی خیلی از دستشان  که کفری بود پیش من آمد و گفت : این پسر ( منظورش مهدی بود ) اسب و قاطر را ورچپه سوار میشود و دم ان را بالا میگیرد و میگوید این ترمزشه !

صدایش کردم بیاید ..تهدیدش کردم که اخراجشان میکنم ..عذر خواهی کرد و رفت .

چهار پنج روز گذشت ..یک شب یک پیرمرد روحانی طراز اول را به خط  آمده بود تا نماز جماعت برگزار کند ..روحانی پیر آمد و جلو ایستاد . دیدم این گروه پلنگ ها صف اول نماز ایستاده اند . من رفتم صف دوم ایستادم تا مواظب آن ها باشم . وقتی امام جماعت نشست ,  این ها سه تا هزار پا ول کرده بودند . ناگهان پیرمرد از جا پرید و نماز را شکست و عبایش را انداخت ..تا فهمیدم قضیه از چه قرار است  ازشان توضیح خواستم  ..مهدی جلو آمد و گفت : من آن ها را رها کردم ! پرسیدم : چرا ؟ گفت : حاج اقا نظر نژاد نماز جماعت در اینجا- خط مقدم - درست نیست .فاصله به قدری کم است که اگر یک گلوله به اینجا بخورد همه با هم کشته میشویم .

دیدم راست میگوید ....

قسمتی از کتاب " بابا نظر " خاطرات شفاهی شهید محمد حسن نظر نژاد

نامزدهای سابق

- "وا جعفر آقا کجا تشریف می برید این وقت  شب…..؟

-  بیداری هنوز رضا؟

(جعفر آقای ما هنوز همسرش را به اسم پسر بزرگش صدا می کند!!..حتی نیمه شب!)

….راستش از شما چه پنهون دارم می رم ازدواج مجدد کنم …البته با اجازه ی شما….خداییش اگر شما که مادر بچه هامی رخصت ندی قدم از قدم بر نمی دارم…حالا اجازه هست تجدید فراش بکنیم یا نه؟

….گونه های زینت خانم -ببخشید مادر رضا یا همان رضا- سرخ می شود و با خجالت می گویداِ وا جعفر آقا این چه حرفیه..اجازه ما هم دست شماست…فقط تو رو خدا عدالت رو فراموش نکنی ها !….” جعفر آقا به زینت خانم چشمک می زند و لبخند شیطانی بر لبش نقش می بندد...

..”ای به چشم….”

از کتاب : نامزدهای سابق نویسنده : ...

رباعی طنز ولی عاشقانه !

باید همه را به زیر پا بگذارم

                                    تا دست تو را توی حنا بگذارم !

با این همه شرطی که تو داری باید

                                    مرغی شوم و تخم طلا بگذارم!

....              ...             ....                 ...

من آب گذشته از سرم.. می گویم

                                          من عاشقم احمقم خرم  ,می گویم

انگار که چاره ای ندارم دیگر ..

                                          من اسم تو را به مادرم می گویم !

کتاب : " و " شاعر : جلیل صفر بیگی

دلتنگی های نقاش خیابان چهل وهشتم

تاز گی ها با پست هوایی دعوت نامه ای برای شرکت در یک جشن عروسی به دستم رسیده است که در هجدهم آوریل در انگلیس برگزار میشود... اتفاقا برای رفتن به عروسی دل تو ی دلم نبوده بنابراین همین که دعوت نامه رسید بی آنکه فکر هزینه اش را بکنم پیش خودم گفتم با هواپیما راهی این سفر میشوم ! 

اما از همان وقت موضوع را از جنبه های زیادی با زنم که بی اندازه آدم معقولی است سبک وسنگین کردم وبا هم به این نتیجه رسیدیم که فکرش را ازسر بیرون کنیم ..هر چند فرقی نمیکند وهر جا باشم فکر نمیکنم از آن آدمهایی باشم که برای برهم زدن ازدواجی که آخر وعاقبت ندارد دست روی دست میگذارند. بنابراین دست به کار شده ام تا چند مطلب افشاگرانه را درباره عروس آنطور که او را 6سال پیش شناختم روی کاغذ بیاورم چه باک اگر یاداشت هایم برای یکی دولحظه اوقات داماد را که نمیشناسمش تلخ کند . چون قصد من خوشحال کردن کسی نیست بلکه راستش را بخواهید قصد من آموزش است .

 

از کتاب : دلتنگی های نقاش خیابان چهل وهشتم نویسنده : جی . دی .سالینجر

تخیلات یک ذهن .

...بالاخره تصمیم گرفتم بزنم بروم به دیار غربت. تصمیم گرفتم دیگر اصلاً به خانه مان برنگردم و دیگر به هیچ مدرسه ای نروم.  منزل به منزل بروم به طرف مغرب... 

دلم می خواست کسی مرا نشناسد و من هم کسی را نشناسم... 

فکر می کردم کاری که می بایست بکنم این است که وانمود کنم یک آدم کر و لال هستم. اینطوری دیگر مجبور نمی شدم با هر کس و ناکسی طرف صحبت بشوم و با آنها حرفهای احمقانه و بی فایده بزنم. اگر کسی می خواست چیزی به من بگوید، مجبور می شد حرفهایش را روی تکه کاغذی بنویسد و بدهد به من.  

آنها بعد از مدتی از این کار خسته می شوند و حوصله شان سر می رود و آنوقت من مادام العمر از شر حرف زدن با آدم ها خلاص می شدم. همه خیال می کردند که من یک آدم فلک زدۀ کر و لالی هستم و دیگر ولم می کردند. 

من توی باک اتومبیلشان بنزین و نفت و گاز می زدم و حقوقم را می گرفتم و با پولی که در می آوردم در یک جایی کلبۀ کوچکی می ساختم و تا آخر عمر آنجا زندگی می کردم. کلبه را درست کنار جنگل می ساختم، نه اینکه وسطش، برای اینکه می خواستم همیشه آفتاب داشته باشد. غذایم را خودم می پختم و بعدها، اگر می خواستم ازدواجی چیزی بکنم، دختر خوشگلی را که مثل من کر و لال بود می دیدم و با هم عروسی می کردیم. او می آمد توی کلبۀ من و با هم زندگی می کردیم، و اگر می خواست چیزی به من بگوید مجبور می شد مثل سایرین مطلبش را روی یک تکه کاغذ بنویسد. اگر یک وقت بچه دار می شدیم، یک جایی قایمشان می کردیم. برایشان یک عالم کتاب می خریدیم و خودمان بهشان خواندن و نوشتن یاد می دادیم. 

...     ...  ...  ...

من از فکر کردن راجع به این موضوع سخت به هیجان آمدم. جداً به هیجان آمدم. خوب می دانستم این موضوع که خودم را به کر و لالی بزنم فکر احمقانه ای است، اما خوش داشتم دربارۀ آن فکر بکنم... 

بخشی از کتاب :"ناتور دشت" اثر جی. دی. سالینجر...

آبگوشت شیشه ای

شلمچه بودیم ! بیسیم زدیم به حاجی که :" پس غذاها چی شد؟" خندید وگفت: "کم کم آبگوشت میرسه " دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب وچیلی که یکی ازبچه ها داد زد:" تویتای قاسم اومد !"

 خودش بود .تویتای درب وداغون اومد وروبرومون ایستاد. قاسم زخم وزیلی پیاده شد.

ریختیم دورش وپرسیدیم: چی شده ؟

 گفت : تصادف کردم !

        غذا کو ؟

گفت : جلو ماشینه .

درتویتا روبه زحمت باز کردیم وقابلمه آبگوشت رو برداشتیم . نصف آبگوشت ها ریخته بود کف ماشین ودورقابلمه . با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد: :نخورین ! نخورین ! داخلش خرده شیشه است ". با خوش فکری مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم وآبگوشت هارو صاف کردیم . خوشحال بودیم ومی رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت :" نبرین ! نبرین ! نخورین !"

 گفتیم : صافش کردیم

 گفت: خواستم شیشه هارو دربیارم ,دستم خونی بود چکید داخلش .

همه با هم گفتیم : اه ه !! مرده شورت رو ببرن قاسم ! وبعد ولو شدیم روی زمین . احمد بسته نون رو با سرعت آورد .گفت: تا برا نون ها مشکلی پیش نیومده بخورین ! بچه ها هم مثل جنگ زده ها حمله کردن به نون ها .

هندوانه به شرط عشق

....رعنا خانم آب دهانش را قورت میدهد و به کلامش هم کلاس میدهد و می گوید : چراغلی خان ! نمیخوای شلوارتو بپوشی ؟ یعنی میخوای با زیر شلواری بری ؟!

آقا چراغلی میخندد و شکم مثل هندوانه اش تکان میخورد : ای بابا ! سخت نگیر . دو قدم راه مگه بیشتره ؟ من که نمیخوام برم هتل هیلتون شام بخورم با بیل کلینتون . تو پارکینگمون سوارش میکنم در خونه اشون پیاده شون میکنم و تو سه سوت بر میگردم .

مهرداد که تازه گواهی نامه گرفته بدش نمیاد خود نمایی کند و رخی به سوسن نشان بدهد .

 پسره هیز چشم از خواهر ما برنمیدارد ! اگر مهمانشان نبودیم و نان ونمکشان را نخورده بودیم کاری میکردم که به قورباغه بگوید سیب زمینی! پسره مشنگ ....

بخشی از کتاب : هندوانه به شرط عشق نویسنده فرهاد حسن زاده

قاصدک

خود را به خوردن مشغول کردم که نگاهمان تلاقی نکند . میدانستم با هر لقمه ای که به دهان میگذارد مرا می پاید . این دیگر کی است ؟ یک وجبی ! میخواهد بداند اگر فهمیده ام خیلی گرسنه بوده , دست از خوردن بکشد . من ازتوی فسقلی زرنگ ترم ! تند تر خوردم تا نشان بدهم خودم خیلی گرسنه ام . گفتم : اگر فکر معده خودت را نمی کنی , فکر معده مرا بکن که از ظهر تا حالا قیلی ویلی میرفت ....

پشت لبهای بسته اش پف کرد و خندید . برنج ها پخش شدند روی سفره . گفت : قیلی ویلی ...و قهقهه زد : قیلی ویلی واسه من ..؟ و زد روی زانویش و یک وری شد ...دختره چه قشنگ میخندید ..

بخشی از کتاب : شعر به انتظار تو    داستان قاصدک    نویسنده : علی موذنی

عمره

دیدن اسم عمره همسر مختار ثقفی توی این کتاب نظرم رو جلب کرد سرانجام این بانو را از زبان این کتاب بخوانیم :

مصعب بن زبیر کسی را نزدا او (عمره ) فرستاد و از او خواست درباره همسر خود اظهار نظر کند . وی در جواب گفت : او یکی از بندگان شایسته خدا بود .

مصعب عمره را به زندان افکند ..عبدالله بن زیبربه مصعب دستور داد او را از زندان بیرون آورد وبکشد . عمره به میان کوفه بردند و یکی از ماموران مصعب سه ضربت به او زد ..روایت است که یکی از جانگدازترین کارها در آن زمان قتل این بانو بی گناه بوده است.

از کتاب زنان قهرمان نویسنده :کتر احمد بهشتی

خوبی خدا

پدرم فقط به چیزهایی معتقد بود که رنگ واقعیت داشت . به اخبار تلویزیون بدبین بود , چون موفقیتهای دولت را پشت سر هم تحویل بیننده میداد . مشتری پر و پا قرص پیش بینی وضع هوا بود . روزنامه هم اگر میخواند , فقط به صفحه ترحیم اعتماد داشت . اما عاشق برنامه های حیات وحش بود چون میگفت وجود ومفهوم طبیعت هیچ وقت شک برنمیدارد ...مثلا این تصویر را که یک مار , موشی را یک لقمه چپ میکند یا یوز پلنگی می پرد پشت یک گوزن خسته و ترسیده افریقایی , هیچ جور نمیشود انکار کرد ...

بخشی از کتاب : " خوبی خدا " داستان : زنبورها   نوشته : الکساندر همن

شروع عاشقانه

- - : تو زیبا ترین دختری هستی که به عمرم دیدم!

  - و تو هم یا نابینایی یا بی سلیقه! 

 .... دلم نمیخواد با یه نابینا ازدواج کنم ..... بی سلیقه ها هم برام غیرقابل تحملن! 

- - : پس شما رو به خیر و مارو به سلامت! 

از کتاب : شروع عاشقانه .نویسنده خودم !

دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند

آمد روبه رویم ایستاد . چشم هایش را بست . بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد . سفیدی چشم هایش از سفیدی برف ها یک دست تر و سبک تر بود . بعد سیاهی چشم هایش را دوخت به من . گفت دوستم داری هنوز ؟ گفتم همیشه دوستت داشته ام . گفت : فقط و فقط مرا دوست داری ؟ گفتم : فقط و فقط تو را دوست دارم . گفت : دروغ می گویی ! گفتم : راست می گویی !

آن وقت راهش را کشید و رفت . حالا من ایستاده ام اینجا . منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند . این مساله ی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند . عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش می گوید دروغ می گویی ، دروغ گفته باشد !

از کتاب دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند ، نوشته پوریا عالمی