گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

بابا نظر

داخل تشکیلات خودمان هشت نفر از بچه های شلوغ و جسور مشهد بودند که خیلی اذیت می کردند .رهبر این گروه اسمش  مهدی  یا بقول خودشان مهتی !.بود .این گروه در مقابل سنگری که داشتند نوشته بودند : سنگر پلنگ ها ..!

یک روز حاجی خیلی از دستشان  که کفری بود پیش من آمد و گفت : این پسر ( منظورش مهدی بود ) اسب و قاطر را ورچپه سوار میشود و دم ان را بالا میگیرد و میگوید این ترمزشه !

صدایش کردم بیاید ..تهدیدش کردم که اخراجشان میکنم ..عذر خواهی کرد و رفت .

چهار پنج روز گذشت ..یک شب یک پیرمرد روحانی طراز اول را به خط  آمده بود تا نماز جماعت برگزار کند ..روحانی پیر آمد و جلو ایستاد . دیدم این گروه پلنگ ها صف اول نماز ایستاده اند . من رفتم صف دوم ایستادم تا مواظب آن ها باشم . وقتی امام جماعت نشست ,  این ها سه تا هزار پا ول کرده بودند . ناگهان پیرمرد از جا پرید و نماز را شکست و عبایش را انداخت ..تا فهمیدم قضیه از چه قرار است  ازشان توضیح خواستم  ..مهدی جلو آمد و گفت : من آن ها را رها کردم ! پرسیدم : چرا ؟ گفت : حاج اقا نظر نژاد نماز جماعت در اینجا- خط مقدم - درست نیست .فاصله به قدری کم است که اگر یک گلوله به اینجا بخورد همه با هم کشته میشویم .

دیدم راست میگوید ....

قسمتی از کتاب " بابا نظر " خاطرات شفاهی شهید محمد حسن نظر نژاد

نظرات 3 + ارسال نظر

سلام دوست عزیز استفاده کردم از مطالب وبلاگت موفق باشی واقعا در مخیله ما نمی گنجه که شهدای ما چه شخصیتهایی داشتن

سعید S 1390/03/08 ساعت 11:02

یه جورایی شبیه اخراجی ها بودند...

ویکی 1390/03/09 ساعت 02:52 http://4tik5.mihanblog.com

سلام...
خوبی!
حالا ببین میتونی این همه رشادت و ایثار بچه ها رو بمالونی بره یا نه....!
بنظر من البته دمشون گرم.من همیشه میرم قاطی این دسته تا دسته های دیگه...
کلا از شر بودن بیشتر خوشم میاد تا بچه مثبت محجوب و سر بزیر بودن.
یسری نزنی بما،سرت باد میکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد