گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

قصه از کجا شروع شد؟

قصه از کجا شروع شد؟

ای گل نیلوفرم، ای همۀ باورم، آره می دونی از همه عاشق ترم...

یادش بخیر ...امروز یاد اندی افتادم !...بقول بچه ها چه نوستالژی دارم با ترانه هاش ! 

 

قصه از کجا شروع شد؟ از گل و باغ و جوونه، از صدای مهربون و یه سلام عاشقونه...

میترسم..

الان که میخواهم بنویسم پنج شنبه ست وهنوز چند ساعتی مانده که جمعه شروع شود...تنم میلرزد...نمیدانم از سرماست..ازشوق یا از ترس... ازترس اینکه اگر فردا هم نیامد..تقصیر من باشد....

                                                                                     تقصیر من ...

تخیلات یک ذهن .

...بالاخره تصمیم گرفتم بزنم بروم به دیار غربت. تصمیم گرفتم دیگر اصلاً به خانه مان برنگردم و دیگر به هیچ مدرسه ای نروم.  منزل به منزل بروم به طرف مغرب... 

دلم می خواست کسی مرا نشناسد و من هم کسی را نشناسم... 

فکر می کردم کاری که می بایست بکنم این است که وانمود کنم یک آدم کر و لال هستم. اینطوری دیگر مجبور نمی شدم با هر کس و ناکسی طرف صحبت بشوم و با آنها حرفهای احمقانه و بی فایده بزنم. اگر کسی می خواست چیزی به من بگوید، مجبور می شد حرفهایش را روی تکه کاغذی بنویسد و بدهد به من.  

آنها بعد از مدتی از این کار خسته می شوند و حوصله شان سر می رود و آنوقت من مادام العمر از شر حرف زدن با آدم ها خلاص می شدم. همه خیال می کردند که من یک آدم فلک زدۀ کر و لالی هستم و دیگر ولم می کردند. 

من توی باک اتومبیلشان بنزین و نفت و گاز می زدم و حقوقم را می گرفتم و با پولی که در می آوردم در یک جایی کلبۀ کوچکی می ساختم و تا آخر عمر آنجا زندگی می کردم. کلبه را درست کنار جنگل می ساختم، نه اینکه وسطش، برای اینکه می خواستم همیشه آفتاب داشته باشد. غذایم را خودم می پختم و بعدها، اگر می خواستم ازدواجی چیزی بکنم، دختر خوشگلی را که مثل من کر و لال بود می دیدم و با هم عروسی می کردیم. او می آمد توی کلبۀ من و با هم زندگی می کردیم، و اگر می خواست چیزی به من بگوید مجبور می شد مثل سایرین مطلبش را روی یک تکه کاغذ بنویسد. اگر یک وقت بچه دار می شدیم، یک جایی قایمشان می کردیم. برایشان یک عالم کتاب می خریدیم و خودمان بهشان خواندن و نوشتن یاد می دادیم. 

...     ...  ...  ...

من از فکر کردن راجع به این موضوع سخت به هیجان آمدم. جداً به هیجان آمدم. خوب می دانستم این موضوع که خودم را به کر و لالی بزنم فکر احمقانه ای است، اما خوش داشتم دربارۀ آن فکر بکنم... 

بخشی از کتاب :"ناتور دشت" اثر جی. دی. سالینجر...

کافیه !

بهم گفت: خودتو ارزون نفروش...!

            بهش بگید: قرار نیست کسی از دلم با خبر باشه...

                                                          همین که خدا میدونه...

                                                                                      کافیه...!

بعثت دوباره

جمعه ای دیگری دارد  از راه میرسد ودنیا منتظر بعثتی دوباره است...  تا عطر آمدنش تمام دل های جهان را بیدار کند.. مثل هر جمعه این کشکول انتظار را بردوش می اندازیم واز کوچه های زمان راه می افتیم و تمام حجم اشتیاقمان رادر سطر سطر حرفهایمان فریاد می زنیم و دعا میکنیم ... 

 شاید که تو بیـــایی ...تا لبخندهای گذارن بهار ماندگار شوند ..

دستها میلرزند

چشمها مانده به در

دستها میلرزند

من سر خط بودم.....اول اول راه 

بند بند غزلم  مانده به جا 

می نویسد... 

 

                           میشود اول راه ؟

سنگدل

هر زمانیکه که دلم سخت پریشانِ تو بود

   با بهانه به بغضِ سحری ختم میشد

       وچه ساده

            همه ی شعرو غزلهای صبوری شده را

                    تحفه ی خوابِ خوشت میکردم



با خودم میگفتم:



   شاید اینبار...


       دلِ سنگِ تورا نرم کنم..!



       بخدا سنگدلی...

سخت است نوشتن و..

نمیفهمم ..نه درک نمی کنم ..شنیده ام عاشقانه هایی که برای تو نوشته اند ...سخت است نوشتن و نفهمیدن ..نوشتن و لمس نکردن ..نوشتن و...

شاید اگر روزی بفهمم و درک کنم شاید فقط شاید آن روز به تو و یارانت بپیوندم ...

دعا کن برای قلمم تا نشکند ...

بیا , ما روی دیوار دلمان حک کرده ایم خورشید از آن پنجره هایی است که هرگز بسته نمیشوند ...

نمیدانم ..

اگر خداوند ؛ یک روز ارزوی انسان را براورده میکرد من بی گمان دوباره دیدن تو را ارزو میکردم... و تو نیز هرگز ندیدن مرا.... انگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت ...

(دکتر شریعتی)


آبگوشت شیشه ای

شلمچه بودیم ! بیسیم زدیم به حاجی که :" پس غذاها چی شد؟" خندید وگفت: "کم کم آبگوشت میرسه " دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب وچیلی که یکی ازبچه ها داد زد:" تویتای قاسم اومد !"

 خودش بود .تویتای درب وداغون اومد وروبرومون ایستاد. قاسم زخم وزیلی پیاده شد.

ریختیم دورش وپرسیدیم: چی شده ؟

 گفت : تصادف کردم !

        غذا کو ؟

گفت : جلو ماشینه .

درتویتا روبه زحمت باز کردیم وقابلمه آبگوشت رو برداشتیم . نصف آبگوشت ها ریخته بود کف ماشین ودورقابلمه . با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد: :نخورین ! نخورین ! داخلش خرده شیشه است ". با خوش فکری مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم وآبگوشت هارو صاف کردیم . خوشحال بودیم ومی رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت :" نبرین ! نبرین ! نخورین !"

 گفتیم : صافش کردیم

 گفت: خواستم شیشه هارو دربیارم ,دستم خونی بود چکید داخلش .

همه با هم گفتیم : اه ه !! مرده شورت رو ببرن قاسم ! وبعد ولو شدیم روی زمین . احمد بسته نون رو با سرعت آورد .گفت: تا برا نون ها مشکلی پیش نیومده بخورین ! بچه ها هم مثل جنگ زده ها حمله کردن به نون ها .

منتظر

یک سال دیگر گذشت ..۳۶۵روز دیگر که هیچ کدام روز موعود نبودند ..تا دوباره یک سال دیگر چشمان خشک شود به این جاده خالی که هیچ کس مسافرش نیست ..می خواهم به او بگویم به تعداد تمام سالهای نبودنت ..دل می سپاریم به جاده های که به بهار منتهی می شوند ..تا توبیایی ... دنیا منتظر واژه هایی ست که تاکنون نشنیده است ..