گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

بخدا که دلمان می گیرد ..

آمدم که جمعه امشب را با نوشته ای برای  تو به پایان ببرم ، آمدم که با این  نوشتنم به خودم طعنه زده باشم مثلا . برای کم کاری های خودم ، برای اینکه عذر خواهی کرده باشم ... برای اینکه بگویم جمعه ها اگر چه ندانیم چرا ...اما هنوز دلمان می گیرد ....

یابن الزهرا .

"لیت شعری أین استقرت بک النوی" کاش میدانستم که کجا وکی دلها به ظهور تو آرام خواهند گرفت.

این جمعه  هم گذشت و نیامدی...

نشان دلتنگی هایم را گم کرده ام...

++ دعایم کن مهدی فاطمه .. ...

+ یا بدیع لا ند لک ..( ای پدید آورنده از هیچ )

ساده بگم ..خدایا نمیشه ..بشه ؟؟

حسرت یعنی تو که در عین بودنت.. داشتنت را آرزو میکنم ... +

یک شب جمعه دیگر رسید ..

+ قربه الی الله...

یابن معجزات الموجوده

تا بحال به این فکر نکرده بودم .

ته دلم روشن می شود ...

+ هر چی آرزوی خوبه مال من ..

 

...

کاش میشد تو هم ازاین انتظار خسته شوی

 وبرای فرج دعا کنی ..

کاش میشد همه .." عزیز علی ان اری الخلق و لا تری " یشان حقیقی بود ...

آن وقت ..

شاید این جمعه  می آمد، شاید ..

جمعه ها هم می گذرد...

جمعه‌ها می‌گذرد؛ تلخ.

 ما می‌گذریم؛ بی تفاوت.

 تو می‌گذری؛

از کوچه‌های تنهایی…

++خدا از ما می‌گذرد؟

نمیدانم نگران توام  یا نه!  شاید هنوز هم بیشتر از هر کسی نگران خودِ خودم هستم و این با قانون انتظار جور در نمی آید...

میدانم وفا نکردم ...نه به احساس خودم ،نه به عهدی که با تو بستم و نه به ایمان به خدایم .

حال و احوالم روبه راه نیست.هوایم را داشته باش یابن الحسن ...

..

عده ای منتظر ظهور انسانی.

او منتظر ظهور انسانیت در عده ای.

و اینچنین است قصه هزار ساله انتظار.........

..

همه عمر برندارم سر از این خمـــار مستی

    که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور وغیبت افتد

    دگران روند وآیند ....

   و تـــو همچنان که هستی ...

این جمعه هم تمام شد..

جمعه ی تسلیم ...

غصه ام میگیرد از این کوتاهی های ما ، از این نق زدن هایی گاه وبیگاه ، این ..گاهی کم آوردن های ما ..این هارابه حساب کوچکیمان بگذار وبه بزرگی ات ببخش ..

تو باشی حال ما خوب  میشود پسـر فـاطــمه ...

تو که آفتابی نمی شوی ٬ حالا آفتاب از هر طرف که می خواهد به در آید...چه فرقی می کند ؟

..

میدانی امسال از خدا چه خواستم ؟ خواستم حالا که نمی بینمت درلحظه های من مدام تکرار شوی ..در جمعه هایم ،

خواستم فقط دور نشویم .همین .

وای به حال ...

همین که در دلم،

 

اضطراب ِ جمعه ی دوباره ای بی تو را ندارم؛

 

یعنی وای به حال من ِ نامنتظر....

چه کنم ..؟

از من دلگیری

می دانم...

 

رفته ای پشت ابرها

داری گریه می کنی...

بی تاب ام ..

و ما قَتَلوه و ما صَلَبوه و لکن شُبِّه لهم .

 

 نه او را کشتند نه بر صلیبش کشیدند اما  اینگونه به نظرشان آمد .

( نساء – 157 )

.

.

.

بیتابِ تو ام !...

 

می آیی ؟

-

من آمدم که!

ببخش..

سخت شده نوشتن برای تو ... نمی توانم شاید هم نخواسته ام که زیباترین نوشته ها را تقدیم تو کنم ..

منی که تنها ابزار دم دستی ام همین کلمات اند ..کلماتی که هیچ وقت پاسدار خوبی برایشان نبوده ام ..زیاده و هرجا خرجشان کردم ..انتظار و دلتنگی وجمعه ها شده اند جزو وا‍ژه های معمولی و روزمره مان ...من ، حالا به واژه ها التماس میکنم تا رها شوند ...

مبارک باشد ..

به حساب تاریخ  ..

از امروز شروع میشود  ...

آغاز ...

راستی حواست هست چندمین بیعت نامرئی را جشن میگیریم ؟

هذا یوم الجمعه

+ ...که تو باشی و مرا غم ببرد ....؟

عصرهای جمعه

عصرهای جمعه دلگیر است اما جمعه های بارانی نه...انگار که تمام دل گرفتگی های عالم زیر قطراتش جان میکند....انگار که اسمان تاوان جمعه هایی را میدهد که هر هفته اش غم ته نشین شده ای را روی دلمان انبار میکند...انگار که به سخت جانی باران برای شستن همه ی دل تنگی ها عادت کرده ایم....

ماهم خدایی داریم ..

نشسته ام ..، روی بالا پایین این زندگی .، کاری کرده که یادم برود دل طلب تو را دارد ..،

لحظه ها همیشه میخواهند  تو را ازمن بگیرند ... ، اما ..

اما باز می نویسم ...هر جمعه ، به یاد تو ..به خاطر خودم ..

حتی اگر تمام سلام های ما بی پاسخ بماند ، که نمی ماند ..، ماهم خدایی داریم ..

...

غروبهای سرد جمعه ، دلها را سردتر میکند ...

تورا بخدا دعا کن که لااقل  ردپای جمعه هایت را گم نکنیم یک وقت ...

...

ما دلمان را قرص کرده ایم به حضور تو ..

آخر تو که بیایی..دیگر دلها بیجهت نمی گیرند..غصه اشان نمی شود ..

تو که بیایی دل پریشانی همه تمام می شود ، دل پریشانی من ، دل پریشانی پدرم ، دل پریشانی همه ..

تو که بیایی بساط غرور و دروغ و بد بینی ها تمام می شود ...

تو که بیایی...

 راستی تو کی می آیی ؟

...

پاییز برود ...زمستان بیاید .بهار هم که بیاید ..تو که نباشی همه فصل ها رنگ خزان است ...

 

+ آیه ای  بخوان وباز کن قفل ذالک الکتاب را ..

کاش ..

 

+ لیت شعری این استقرت بک النوی

  بیا  بگو از که بگیرم سراغ تو را ...