جهان بی او چه بی رنگ ست ..
انتظار ما چه کمرنگ است واین احساس پر از ننگ است
تو ..
تو می آیی ومن دیگر نمی گویم ...
.....
آن شب به خاطر حس بیپناهی احمقانهای که درونم ایجاد شدهبود دوست داشتم به خانه بیاید اما او نیامد ومن با تمام حسرتی که تصورش ممکن بود به او فکر کردم.
صبح با صدای زنگ در بیدارشدم .پستچی بود . نامه ازطرف او بود .خوشحال شدم فکر کردم الهامات درونی شب گذشته بی جهت نبوده است :
" سلام فلاویا
حالت چطور است .همه چیز رو براه است ؟
میدانم که نیست . میدانم تو هم از این زندگی و من راضی نیستی .هر دوی ما خسته شدیم .من این بیزاری را در تو هم دیده ام فلاویا ..وقتی که یک هفته تمام آینه ی منزلمان غبار گرفته دیدم .این را فهمیدم ..فهمیدم که تو حتی حوصله نگاه کردن خودت را در آن نداری ..فهمیدم که دیگر این زندگی آن شوق همیشه را برای تو ندارد ..
مدتهاست میخواهم با تو حرف بزنم .اما نمیشد . نمیتوانستم .خودت میدانی با نامه راحت ترم . ..
من به راحتی این که دیروز عاشق تو بودم ، میتوانم فردا تشخیص بدهم تو مناسب نیستی و رهایت کنم . راستش همین حالا هم نمیتوانی مطمئن باشی که رهایت نکردهام .
میدانی فلاویا؟ من در ادامه ی رابطه با تو دچار شک اساسی هستم . راستش مدتهاست در من برانگیختگی لازم را ایجاد نمیکنی و به نظرم چیز مجهولی در تو هست که مرا دچار تردید کردهاست . در واقع با توجه به روحیات من ، تو همین حالا باید در این تعارض به سر ببری که من قطعا عاشق شخص دیگری شدهام . احتمالش زیاد است . به زودی تو را در جریان قرار خواهم داد ...
ضمنا همراه نامه مقداری پول برایت فرستادم .
امضا: ..."
خواندن نامه که تمام شد ...حرفی نزدم ..حرکتی نکردم ..حتی مژه هایم را بهم نزدم ..همانجا بیحرکت مثل سنگ باقی ماندم ..اطرافم پراز سکوت بود ..بنظرم میرسید که آسمان تمام سنگینی اش را روی من انداخته وبا بیرحمی مراله میکند.
آه . من مدتها بود در بیحاصلی سقوط کرده بودم ..
از کتاب " خاطرات من ومستر آیزاک "نویسنده : ac..
جمعه آخر ماه رمضان امسال هم دارد میرود ..
میخواهم بخواهم این شب ها خودت دعا کنی برای این سرزمین ومردم چشم براهش ...
به اینکه لایق حضور شویم .....خستــه شدیـم ...