گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

چه کنم ...

باز هم نیامدی ..

چه کنم که واژه ها برای از تو گفتن کلیشه میشوند ..

چه کنم که ازتو چیزی نمیدانم ....

چه کنم که عادت کرده ام به این شب جمعه نوشتن ها ...

 

کـاش که ایـن فاصله را کـم کنی ..

صفر

دراین لحظه انگیزه من برای نوشتن در اینجا صفر شده است .صـــفر مطلق !

 

من اینجا بس دلم تنگ است ..

دلم  روزهای را میخواهد که هرووقت غصه ام گرفت روبرویش بایستم وخانه تکانی کنم ذهنم را ..وآن وقت او دلداری امان دهدو آماده برای روزهای سخت ...

دلم بودنش رابهانه میکند خدا ...

 الهم اشکو الیک فقد نبینا غیبه ولینا ... مـارادریــاب ...

ناچارم به گفتن ..!

منظره زیبایی بود .غروب خورشید .دریاچه مرغابی ها ..پارک خلوت ..

اما نمیتوانستم از این زیبایی لذت ببرم ..آرامشم را گرفته بود ..فکر اینکه موضوع بچه را چطور باید بگویم ..یا اصلا بگویم یا نه ؟ ..پریشانم کرده بود ..کاش آیزاک یک زن بود .

کاش میشد با او از همه چی حرف زد .

بلاخره باید با یک نفر درمیان بگذارم ..

آه فهمیدم ..جانت ! جانت زن مهربانیست ..آیزاک هم به او احترام میگذارد ...

باید برایش بگویم ..از اول اولش ..از فلاویای19 ساله تا فلاویای 28 ساله ...از آن روزهایی که خدمتکار برایم چای میریخت ..تا این روزها که ملافه های کثیف هتل را میشویم ..از پدر خودم تا پدر این بچه ..خیلی حرف دارم ..خدا کند گوشی برای شنیدن داشته باشد ...

بخشی دیگر از کتاب  خاطرات من و مستر آیزاک .

..

شب جمعه ست وباز نگاه مهربانی را جستجو می کنیم  که بی توقع چشم هایمان را که از گرد وغبارزمانه خاک گرفته بشوید ..و دعا کند که حالمان ..تمام زندگی امان پر شود از دوست داشتن با او بودن ...

ودلمان  خوش است که " زمین به بندگان شایسته خدا خواهد رسید ..."

فال

نگاه کن!
هرم انگشتانم روی صفحه ی فال
می سوزاند طالع ام را
ومــن
سوخته ی نجابت بی ریایی ام می شوم هر بار.

نگاه کن
که انتظار ادمیان،
مرا صبـــور می خواهد...
امــا

از من گذشته است دیگر...

یار همیشگی

 باید شاعر بود ..شاعر ها خوب بلدند چطور قشنگ آه بکشند ..چطور از رنجی که برتو رفته بگویند ...بلدند غم شان را بسرایند ..ما فقط بلدیم به سبک خودمان شب های جمعه نبودنت را به یادمان بندازیم و خدا خدا کنیم که دستمان از دامنت یک لحظه جدا نشود ..که روزگار پر طوفان است وهیچ کس را از فردایش خبری نیست ...    هوایمان را داشته باش یابن الحسن...

شما بله ..!

آیزاک احضارم کرده بود ..

احتمالا میخواست در مورد خرابکاری های اخیرم با من صحبت کند ..حاضر بودم نیمی از حقوقم را بعنوان جریمه بردارد اما از من توضیح نخواهد !

داشتم برایش توضیح میدادم که ...اخیرا گاهی سرم گیج میرود و دست خودم نیست ,همانطور که حرف میزدم آیزاک از روی صندلیش بر خاست و  روی مبل کنار من نشست ... توی چشمانم نگاه کرد و گفت : چرا نزد پزشک نمی روی ؟

مهر بانی اش مرا میترساند .. برخاستم و به سمت پنجره رفتم ..

وتقریبا بلند گفتم : دکتر رفتن پول می خواهد ...

 باصدایی که عصبانیت در ان موج میزد گفت :شما ها همیشه از پول حرف میزنید. تو یک زن تنها چه مخارجی داری که از سلامتی خودت برایت مهمتر خواهدبود؟

ازاینکه تنهایی مرا به رخم کشید دلم سوخت ..سوزش را برزبانم آوردم وگفتم ..حق داری درک نکنی ..

زمستان برای امثال شما فصل زیبایی است ..کنار شومینه مینشینید ..پالتو می خرید ..به اسکی می روید  .یا از پنجره رقص برف را به نظاره مینشینید ..اما فقط اگر یک ولگرد باشی میتوانی  حتی از منظره یک کلبه پوشیده شده از برف متنفر باشی ..

بخشی دیگر از کتاب " خاطرات من و مستر آیزاک "

نوستالژی من و آینده ام

وقتی بچه بودم ..همه ی بالشتهای توی خونه رو جمع میکردم و باهاشون خونه میساختم ..مثل این عکس ..بعد داداشم رو صدا میکردم اونم  از توی حیاط سبزی جمع میکرد و گل و گیاه می آورد .. 

 

 

 

 

حالا می فهمم که چر اون گیاه پزشک شد و من ...

دختری که می شناختم

                

برای تقریبا چهار ماه، دو یا سه شب در هفته، یک یا چند ساعتی او را می دیدم. اما این ملاقات ها هیچ وقت بیرون از آپارتمانی که زندگی می کردم نبود. همیشه از درز کردن رابطه مان به بیرون از آپارتمان و سر در آوردن مردم از آن، هراس داشتم. شاید همیشه از این که تمام اتفاقات و چیزهای مشترکمان در حد یک رابطه ی عاشقانه ی سطحی تنزل کنند متنفر بوده ام...نمی دانم....

بخشی از کتاب دختری که می شناختم نوشته جی. دی. سلینجر