گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

ناچارم به گفتن ..!

منظره زیبایی بود .غروب خورشید .دریاچه مرغابی ها ..پارک خلوت ..

اما نمیتوانستم از این زیبایی لذت ببرم ..آرامشم را گرفته بود ..فکر اینکه موضوع بچه را چطور باید بگویم ..یا اصلا بگویم یا نه ؟ ..پریشانم کرده بود ..کاش آیزاک یک زن بود .

کاش میشد با او از همه چی حرف زد .

بلاخره باید با یک نفر درمیان بگذارم ..

آه فهمیدم ..جانت ! جانت زن مهربانیست ..آیزاک هم به او احترام میگذارد ...

باید برایش بگویم ..از اول اولش ..از فلاویای19 ساله تا فلاویای 28 ساله ...از آن روزهایی که خدمتکار برایم چای میریخت ..تا این روزها که ملافه های کثیف هتل را میشویم ..از پدر خودم تا پدر این بچه ..خیلی حرف دارم ..خدا کند گوشی برای شنیدن داشته باشد ...

بخشی دیگر از کتاب  خاطرات من و مستر آیزاک .

نظرات 2 + ارسال نظر
لیدوما 1390/05/17 ساعت 15:53 http://azda.mihanblog.com

معمولا ادم ها گوشی برای شنیدن حرفهای آدمهای به زیرافتاده ندارن...!!

ممنون که همیشه میای..

ویکی 1390/05/17 ساعت 19:47 http://4tik6.mihanblog.com/

سلام خوبی؟!
نماز روزه هات چطورن؟
نمیدونم چی باید درباره متن بگم.خداییش هنگ میکنم .باید بگم زیبا بود؟
یا بگم...
در هر صورت ...
آها بذار یه چیزی از تو ذهنم گذشت.
تو کلا کتاب و کتاب خونی رو شرمنده کردی ها...!
دمت گرم.اماانگار مربوط به حرفه یا مربوط به درست میشه.کسی رو سراغ ندارم که این طور حرفه ای رمان خون باشه.اگر اینا که میذاری از رمان باشه البته...

سلام .نماز ورزهام سلام میرسونن!
خیلی وقته کتاب مخصوصا رمان نمیخونم .این کتاب آیزاک رو به درخواست یه دوست میذارم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد