گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

هندوانه به شرط عشق

....رعنا خانم آب دهانش را قورت میدهد و به کلامش هم کلاس میدهد و می گوید : چراغلی خان ! نمیخوای شلوارتو بپوشی ؟ یعنی میخوای با زیر شلواری بری ؟!

آقا چراغلی میخندد و شکم مثل هندوانه اش تکان میخورد : ای بابا ! سخت نگیر . دو قدم راه مگه بیشتره ؟ من که نمیخوام برم هتل هیلتون شام بخورم با بیل کلینتون . تو پارکینگمون سوارش میکنم در خونه اشون پیاده شون میکنم و تو سه سوت بر میگردم .

مهرداد که تازه گواهی نامه گرفته بدش نمیاد خود نمایی کند و رخی به سوسن نشان بدهد .

 پسره هیز چشم از خواهر ما برنمیدارد ! اگر مهمانشان نبودیم و نان ونمکشان را نخورده بودیم کاری میکردم که به قورباغه بگوید سیب زمینی! پسره مشنگ ....

بخشی از کتاب : هندوانه به شرط عشق نویسنده فرهاد حسن زاده

بوی بهار

این روزها گوشه کنار شهرمان بوی بهار می دهد ..بوی تازگی ..

انگار تو در بین این همه تازگی و شلوغی حسابی گم شده ای ...انگار این زخم نبودنت کهنه شده ..

خدایا بهار دارد می آید ..بگو آن بهار راستین روزگار زودتر بیاید...

قاصدک

خود را به خوردن مشغول کردم که نگاهمان تلاقی نکند . میدانستم با هر لقمه ای که به دهان میگذارد مرا می پاید . این دیگر کی است ؟ یک وجبی ! میخواهد بداند اگر فهمیده ام خیلی گرسنه بوده , دست از خوردن بکشد . من ازتوی فسقلی زرنگ ترم ! تند تر خوردم تا نشان بدهم خودم خیلی گرسنه ام . گفتم : اگر فکر معده خودت را نمی کنی , فکر معده مرا بکن که از ظهر تا حالا قیلی ویلی میرفت ....

پشت لبهای بسته اش پف کرد و خندید . برنج ها پخش شدند روی سفره . گفت : قیلی ویلی ...و قهقهه زد : قیلی ویلی واسه من ..؟ و زد روی زانویش و یک وری شد ...دختره چه قشنگ میخندید ..

بخشی از کتاب : شعر به انتظار تو    داستان قاصدک    نویسنده : علی موذنی

انتظار

فرمود : بهترین مردمان هر زمان کسانی هستند که منتظر ظهور مهدی اند ... می گویم نکند آنقدر گرفتار این  سالمردگی ها شویم که فردا روی مزار دلمان بنشینیم وفاتحه بخوانیم ..نکند یادمان برود مردی که باید باشد نیست.. بخاطر ما نیست .. به خاطر ذره ذره کارهایمان می کند ... نکند روزی برسد که ورق های دفتر زندگی ام بسته شود ودرآن نشانی از تو نباشد ...

 وانــتظار چه روزهای سختی دارد ...

برای همکلاسی

مادرت بیتابی میکند ,می گوید : حالا که رفتی .. حالا که نیستی ... نبودنت را حس میکنم ! می گوید : کاش صبح که از خانه بیرون میرفتی یک بار دیگر نگاهت می کردم ..کاش لااقل باهات خداحافظی کرده بودم پسرم ..کاش .... کاش هایی که به زبان آوردن هر کدامشان بیتابی اش  را بیشتر می کند ... روی تمام در ودیوار های دانشکده عکست خودنمایی میکند... بچه ها برایت سنگ تمام  گذاشتند .... نوشتن جوان ناکام زیر عکست تا مغز استخوانم را داغ میکند ...روحت شاد باشد همکلاسی .. 

کـــاش همـــه مــان بــودن هــا را حــس کنــیم .

عمره

دیدن اسم عمره همسر مختار ثقفی توی این کتاب نظرم رو جلب کرد سرانجام این بانو را از زبان این کتاب بخوانیم :

مصعب بن زبیر کسی را نزدا او (عمره ) فرستاد و از او خواست درباره همسر خود اظهار نظر کند . وی در جواب گفت : او یکی از بندگان شایسته خدا بود .

مصعب عمره را به زندان افکند ..عبدالله بن زیبربه مصعب دستور داد او را از زندان بیرون آورد وبکشد . عمره به میان کوفه بردند و یکی از ماموران مصعب سه ضربت به او زد ..روایت است که یکی از جانگدازترین کارها در آن زمان قتل این بانو بی گناه بوده است.

از کتاب زنان قهرمان نویسنده :کتر احمد بهشتی

آن روز...

روزگاری می آید که خداوند دلهای همه ساکنان زمین را با  مهربان می کند... آنروز همانروزیست که تو تکیه بر دیوار مسجدالحرام میدهی,ما سر بر دامن مهرت میگذاریم ..واین عقده های خشکیده بر دیوار گلو را ..برروی گونه هایمان جاری می کنیم ... آری .. زمین به بندگان شایسته خدا خواهد رسید ...

حوصله

دیروز کلاس نرفتم ..امروز هم الکی گفتم خواب موندم ..حوصله دانشگاه رو ندارم ..جوصله حرفاشونو ندارم ..نمیدونم فردا رو چیکارش کنم ..خدا کنه تا شنبه حالم خوب بشه ..

خوبی خدا

پدرم فقط به چیزهایی معتقد بود که رنگ واقعیت داشت . به اخبار تلویزیون بدبین بود , چون موفقیتهای دولت را پشت سر هم تحویل بیننده میداد . مشتری پر و پا قرص پیش بینی وضع هوا بود . روزنامه هم اگر میخواند , فقط به صفحه ترحیم اعتماد داشت . اما عاشق برنامه های حیات وحش بود چون میگفت وجود ومفهوم طبیعت هیچ وقت شک برنمیدارد ...مثلا این تصویر را که یک مار , موشی را یک لقمه چپ میکند یا یوز پلنگی می پرد پشت یک گوزن خسته و ترسیده افریقایی , هیچ جور نمیشود انکار کرد ...

بخشی از کتاب : " خوبی خدا " داستان : زنبورها   نوشته : الکساندر همن