گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

این اتفاقی نیست ..!

دنیام عوض شده ..ولی چرا خودم باورم نمیشه ؟!

انگار آره ..!

گفتم ..بله ...

امشب سومین شبی هست که من دیگه مجرد نیستم ..

چقدر باورش سخته ها ..!

حتی این انگشتر تور دستمم نمیتونه مجابم کنه .

....

هر روز این تنهایی رو فردا تصور میکنم ...

چیکار کنم حالا ؟!!!!

من اینجوری دلم خوش نیست............

کاش تو مهربون نبودی.....

ای نگاه آبی ناز، کاش تو مهربون نبودی، میون این همه آدم.... تو یه همزبون نبودی..

خدایا یعنی چی میشه ؟

یادم باشه که امشب دلم سخت گرفته بود یادم باشه که در اوج در ماندگی ته دلم روشن بود . یادم باشه که میخواستم بگم همه چی رو ..اما نگفتم ..نگفتم که اگه نشد از خودم متنفر نشم .. خدایا یعنی چی میشه ؟

کی بشه ...

هیچ زمان در زندگی ام تا این حد دلم نمیخواسته که زمان زودتر بگذرد ... نه برای اینکه به انچه می خواهم برسم ..فقط برای آنکه بدانم بلاخره میرسم یا نه ؟ + گفتم که یادم بماند این بی صبری ها را ...

روزنوشت !

الان که دارم این ها را می نویسم ساعت ۹ شب است و من تنها توی اتاقم پشت میز کامپیوتر نشستم و دستانم بی درنک تایپ میکنند. میخواهم برای یکبار هم که شده  به سبک و سیاق آن وقتها ، آن وقتها که هر چه در روز میگذشت بسان آدمهای مجبور! اتفاقات روزانه را آن هم با سانسور فراوان می نوشتم ..،بنویسم ..

میخواهم بنویسم از امروز .

امروز یک روز عادی بود . یک روز کاملا معمولی . و هیچ اتفاق خاصی که قابل ذکر کردن باشد در آن نیست . اما امشب خوش دارم از همان اتفاقات معمولی معمولی بگویم !

از صبح که چند دقیقه زودتر از دیروز برخاستم که چند دقیقه بیشتر پای اینه بنشینم ! اعتراف میکنم که نشستن پای آینه را دوست دارم ..و اگر بیکار باشم ساعتها وقتم را به پای این کار بیخود خواهم گذراند !

برای رفتن سر پروژه مسیری نسبتا طولانی را طی میکنم .چیزی حدود 50 دقیقه .

در اتوبوس اولی به رسم عادت دعا میخوانم . آیت الکرسی .صلوات . برای اینکه روز خوبی باشد .

و در اتوبوس دوم فقط فکر میکنم . به خیلی چیزها . حداقل چند دقیقه اش را به برادرم و زنش فکر میکنم و بقیه را به خودم ...

طبق معمول من دیرمیکنم و ملیحه ( دوستم) مدام غر میزند ..و من هی بهانه ترافیک و این ها سر هم میکنم  برای توجیهش .

سلام اول صبح را دوست دارم .چون من تقریبا آخرین کادری هستم که وارد میشوم و همه برای من بلند میشوند . و این یک حس خوب دارد !

سر جایم می نشینم . کار من زیاد نیست .

بیشتر برخورد من در روز با مهندس ن.. است . یعنی اگر او نباشد من تقریبا بیکار میشوم !

مهندس واقعا آدم خوش قلب و خوش رفتاریست .امروز از من خواست که سنگ کاری طبقات را بازدید کنم و ایرادات را گزارش دهم .

من هم رفتم . اما راستش نمیدانستم چه معیارهایی ملاک است ؟! بیخودی میچرخیدم .

که یکی از مهندسین  اجرا سوال تکراری " چه خبر ؟!" را پرسید .و خوب فرصت خوبی بود برای پرسش.

صورت وضعیت های نهایی را هم فرستادم . کار در دستگاه نظارت حس احترامی خاصی دارد و ازاین بابت دوست داشتنیست .

در طول روز .در تمام وقت هایی که میگذشت . وقتهای شیطنتهای دخترانه ،وقتهایی که به ملیحه چشمک میزدم و حرکات بقیه را زیر نظر میگرفتیم ،وقتای ..

و خلاصه مثلا داشت خوش میگذشت ، من به پایان ظهر فکر میکردم و تکلیفی که قرار است این روزها مشخص شود . تکلیف زندگی برادرم ..نمیدانم چرا این فکرش دست از سرم بر نمیدارد..

لعنتی !

دلم میخواهد هنوز هم از ادامه امروز بگویم، اما از پست های طولانی هیچ وقت خوشم نیامده !

اصل مهم

امروز مهندس یک اصل مهم ر وبهم گفت ..

گفت هیچ وقت مهندس های معماری رو تحویل نگیر....! اونا از نظر ما آرشیتکتی بیش نیستند ...!


دست خودم نیست !

احساس میکنم مهم نیستم ، برای هیچ کس ..

خواهرم نگران شوهرشه ، نگران این که به خونواده ی اونا بر نخوره !

مادرم نگران خواهرمه ، نگران این که اگه بگیم نه ، برای خواهرم بد نشه ..

پدرم نگران هیچ کدوم نیست ..نه من ،نه خواهرم ، نگران خودشه ...میخواد خیالش راحت شه ..

دلم برای خودم میسوزه ..زیاد !

میدونم که این یک احساس بچه گانه ست ..

اما دست خودم نیست ...

              دست خودم نیست !

گفت : ساعت چند میای از دانشگاه ؟

گفتم : ساعت4 حدودا ...

گفت : پس جایی نری امشب ..میخوام باهات صحبت کنم ...

وقتی اینجوری میگه دلهره تمام وجودمو میگیره ..

خدابخیر کنه امشب..

...

+ یه دنیا دلم گرفته ...یه دنیا خیلییه ها ...

آشنایی

 

هر وقت یاد دیروز می افتم اعتماد بنفسم زیاد میشه .. چون با یک دوست جدید آشنا شدم . 

خیلی وقت بود دوست جدید نداشتم ! یکی از مزیتای ترم اخری بودن همینه که هیچ وقت حتی توی اوقات پرت کلاس هم  بیکار نیستی ! اما جمعه یک درس یک واحدی داشتم ! درسی که همه ی هم ورودی های من همون اولا بر داشته بودن.درس جمعیت و تنظیم خانواده ! زیاد از همکلاسی های جدید خوشم نمیاد . بین ساعت رفتم توی محوطه..تنها بودم .یاد روزای اولی که اومده بدم این دانشگاه افتادم .اون روزا هم  همین جوری بود .حس غریبی خاصی حتی بین همشهریای خودم داشتم . پشیمون شده بودم یه خرده ..به همین چیزا فکر میکردم که اون دختره اومد و کنار من که تنها روی نمیکت محوطه ی خلوت دانشگاه نشسته بودم ، نشست ..

.وقتی فهمید ترم آخری هستم تعجب کرد گفت فکر میکرده من تازه واردم ،میخواسته من رو با محیط دانشگاه آشنا کنه ! میگفت آخه تازه واردا روی نیمکتا میشینن و جزوه ورق میزنن !

بعد گفت جامعه شناسی خونده و امروز توی دانشکده ی ما ، درباره  مهندسی صنایع پژوهش داشته .میخواستم بهش بگم آخه روز جمعه ؟! ولی نگفتم . هنوز اونقدر راحت نیستم باهاش .

وقتی به دستاش نگاه میکردم مورمورم میشد ..یجوری بود .بعضی ناخن هاشو لاک زده بود بعضی ها رو نصفه نیمه زده بود یا شاید پاک شده بود .بعضی هام بی رنگ بود .به ظاهرش نمیخورد آدم بی توجهی باشه .شایدم مد شده اینجوری ..

از من دعوت کرد برای ارائه اش برم ..گفت وجود یک دوست این موقع ها خیلی بدرد میخوره . احساسشو میفهمیدم اما  از این که به این زودی منو دوست حساب میکرد متعجب شدم واقعا ..

 اسمش مطهره بود ..

 

این اشنایی رو توی روز نوشت هام نوشتم که اگه پایدار شد یادم بمونه اولش چه احساسی داشتم ..و چه جوری شروع شد ..

پسرعمو

دلم برا محمد تنگ شده ، میخوام برم ببینمش ...

اینم عکسش ..

ادامه مطلب ...

پاییز

پاییز آمد، درمیان درختان، لانه کرده کبوتر ، از تراوش باران می گریزد

خورشید از غم ،با تمام غرورش، پشت ابر سیاهی ،عاشقانه به گریه می نشیند

چقد این دو بیت رو دوست دارم..

دعوا

با خواهرم دعوا کردم ...یک دعوای تمام عیار حسابی !

هیچی کم نذاشتیم برا هم ..

هنوز هم عصبانیم ..نه به خاطر اون چیزی که سرش دعوامون شد ..به خاطر حرفهای بعدش ..

به خاطر حرفهایی که نباید میگفتیم وگفتیم ..

بهش گفتم : گاش زودتر از اینجا بری ، راحت شم ..

بهش گفتم : تو لیاقت چیزی رو نداری ..

کلی حرف بد دیگه ام گفتم ..

اوه خدایا چقدر حالم بده ، چقدر عصبانیم ..

بااون حرفا آروم نمیشم .اون حرفا که گفتم ( یه روز از اینجا می ریم .)

الان میفهمم که اون حرف مفتی بوده، وقتی عصبانی هستی این جمله های قصاری که توخوش خوشانت ذکر میکردی عصبانیت آدمو بیشتر میکنه حتی ...! )

چقدر دلم میخواد هیچ کس پی هیچی دلیلی نباشه ....

وضعیت سفیدم آرزوست ..!

سریال وضعیت سفید رو دوست دارم ، نه فقط بخاطر بازی خوب بازیگرانش ، نه فقط بخاطر کارگردانی کم نقصش ، بخاطر همذات پنداری با موضوع فیلم ...

ما هم یه باغ داریم ،یه خونواده ، یه عالمه عمه و عمو و یه  پدربزرگ و مادربزرگ  ..

ما هم روزگاری جمع میشدیم دور هم ..به هر بهانه ی بی بهانه ای !

اما ما هم مثل اونا یه قهر داریم . من سه ساله خونه ی عموم نرفتم ، اونا هم سه ساله خونه ی ما نیومدن ..جالبیش به اینه که ما ظاهرا قهر نیستیم ،وقتی همدیگه رو می بینیم لبخند میزنیم ، با هم حرف هم میزنیم .. 

اما در باطن قهریم  ...اینو همه میدونن ...

وقتی بقیه به بابام میگن آشتی کن ، میگه من که قهر نیستم ! هر کی قهره بیاد آشتی کنه ..

من میدونم علت قهرشون چیه ..ولی نمیتونم بگم ...

کاش وضعیت ما هم سفید بشه یه روزی ...

تولدت مبارک ..

امروز 19 آبان بود ، مصادف با تولد یک سالگی این وبلاگ ..

وبلاگی که هر روز بیشتر از دیروز رو به خاموشی و انزوا میرود ..

روزی که اینجا را درست میکردم ، میخواستم یک ناشناخته باشم ..میخواستم بعضی حرفهای ساده را اینجا بگویم ..بعضی حقیقت ها را ..بعضی رازها را ..بعضی گناهان را ..اصلا همه اش از یک گناه شروع شد ..از یک عذاب وجدان ، عذاب وجدان آن روز لعنتی ..

آن روز دلم میخواست یکجایی اعتراف کنم ..میخواستم صفحه ای باشد برای درد ودل و بی شیله پیله حرف زدن از خودم ..

درست نمیدانم چه چیزی من را از اینجا  دلزده کرد ؟

اما راستش وقتی قسمت نظرات را صفر مشاهده میکردم دلسرد میشدم ...

نمیدانم این چه حسیست که آدمها دوست دارن خوانده شوند ..دوست دارند نظر دیگران را حتی راجب مزخرفترین افکار شخصی اشان بدانند ...

باید اعتراف کنم این احساس احمقانه در من هست ! من این سکوت رخوت انگیز را نمیتوانم تحمل کنم ، هرچند که از تعریف هاو آفرین گفتنهای الکی بیشتر بیزارم ...

گلابتون بیچاره ..

زود تنها شدی ..

زود تنهایت گذاشتم ...

تولدت مبارک ..!

منتظر باشید !

 

به زودی در این مکان پُستِ جدید نصب می‌گردد

با تشکر

مدیر ِ برجسته‌ی این وبلاگ

که این چنین است رسم روزگار..

گلابتون نوشت :

 

بودن یا نبودن ..این مسئله اصلا مهم نیست !

صفر

دراین لحظه انگیزه من برای نوشتن در اینجا صفر شده است .صـــفر مطلق !

 

نوستالژی من و آینده ام

وقتی بچه بودم ..همه ی بالشتهای توی خونه رو جمع میکردم و باهاشون خونه میساختم ..مثل این عکس ..بعد داداشم رو صدا میکردم اونم  از توی حیاط سبزی جمع میکرد و گل و گیاه می آورد .. 

 

 

 

 

حالا می فهمم که چر اون گیاه پزشک شد و من ...

....

خدا دیگه خسته شدم ..دیگه کم آوردم ..

کم آوردم از بس برای هر چیز کوچیکی باید درخواست کنم ..

کم اوردم که باید بخاطر چیزهای بی ارزش کلی نذر کنم ..

کم آوردم ...آره خودمم ..همونی که دوست داشت تو رو بیشترصدا کنه..

حسودیم میشه به خوشبختی آدما ..به اینکه بدون اینکه بخوان به همه چی میرسن ..به شانسشون ..

مسخره اس نه ؟

آره بخند ..خنده دار هم هست ..به شانس ..!

مسخره گیش به حال منه وتضادش با یکی عین من ...

به این که تو چقدر به یکی حال میدی وبه یکی ضد حال ...

آره من ظرفیتم کمه ..من ایمانم ضعیفه ..

همینو میخواستی دیگه ؟ میخواستی اعتراف کنم ...

اصلا بذارباهات درد دل کنم ..

پای ناشکری ننویس ...جون همون بنده هات که دوسشون داری ننویس  این چند بند رو توی اعمالمون ..

خدا خداییش حال میکنی منو اینطوری میبینی ؟

حتما میگی این چیزی نیست ..حتماباید بلایی سرت بیارم که بفهمی یه من ماست چقدر کره داره ؟!!!

نه خداجون ! خودم میدونم خیلی بزرگ نیست ..من دلم از جای دیگه پره ..یعنی خیلی وقته که پره ..

خداجون خیلی وقته یه چیزی رو ازت مدام میخواستم ..

حالا که نشد ..خب نخواستی که بشه ..پس چرا دیگه اینطوری ....

خدایا حالا ازت دارم دور میشم ها .خودم این فاصله رو حس میکنم ..میدونی بریدم دیگه ...

خدا من بنده کم صبری ام میدونم ..خیلی از لطفاتو ندید گرفتم ..اون ستار العیوب بودنت ..همون نخواستن که حتما خودش لطف بزرگی بوده ..حالا میشه یه حالی هم به ما بدی ؟

آره من فقط اینجوری میتونم ببینمت ..دیگه دارم از خواستن ها ناامید میشم ... این حسو دوست ندارم ..ولی دست خودمم نیست ...

نمی تونم مثل پارسال دعا کنم ...نمی تونم اون قبلیه اشم ..دلم سیاه شده ...

هیچکی هم نمیتونه خوبش کنه الا تو ...

دیگه اون نمازی نیست که سر عشق به تو باشه ..فقط ازسر نیازه ...که همین چیزای بهم ریخته رو هم ازم نگیری ...

از سر ترسه که آبرومو نبری ..

خداجون دوست داری این جوریشو ..؟!

بابا من اصلا اعتراف میکنم توی این امــتحــان شما رد شدم .. .. اصلا همه اینها برا این بود که به همین برسم ...خب نتونستم دیگه .حالاکه چی ..؟!

میخوای ولم کنی ؟! .نه این نامردیه ..حق من نیست بعد این همه سال دوست داشتنت اینطوری منو از خودت سیر کنی ...

آخ که هر چی مینویسم دلم خالی نمیشه ...

هوای زیارت

 

 

قربون کبوترای حرمت ... 

گاهی آدم صبح زود یه کبوتر میبینه ..چه هوایی میشه ..

بغض و در ودیوار..

تموم زندگیم اینه، من و بغض و در و دیوار،

چی مونده از تن خستم که می خواد بشکنه این بار...

چنان دل کندم از دنیا

که شکلم شکل تنهاییست...

ببین مرگ مرا در خویش

که مرگ من تماشاییست...

...

دورانی بود که هر کتابی را می‌خریدم تاریخ خرید را در صفحه اول می‌نوشتم. به شیوه قدما. و تاریخ شروع خواندن را که گاه با تاریخ خرید یکی می‌شد و هم‌چنین تاریخ پایان خواندنش را. چه کار خوبی بود. این کار را دیگر نمی‌کنم. چرایش را هم نمی‌دانم.

فیروزه

شنیده بودم انگشتر نگین فیروزه اعتماد بنفس میاره ..

...مدتها بود دستم بود ..

تا اینکه یه روز بهم گفت این انگشتر چه به دستت میاد .. چه خانوم شدی ....

  ...

  حالا میفهمم فیروزه اعتماد بنفس میاره ...اونم خیلی زیاد ...

 

پ.ن : کامنتها گاها پاسخ داده می شود .