یک روزمی آید که باید همین کامپیوتری که ساعت ها پشت آن مینشینی...
دفتر خاطرات هایت که ازیازده سالگی نگه شان داشته ای ... آن کتابی که رویش نوشته : تقدیم به ...عزیزم , آن انگشتر فیروزه که با هیچ چیز عوضش نمیکنی. .آن روسری سفید با گلهای آبی... کفش های ورنی ات که ده دقیقه هم نمیتوانی بپوشی شان .. گوشی موبایلت و خلاصه تمام دوست دارم هایت را ...
میگذاری ومیروی ... همانطور که علی فرمود : بگذار وبگذر...
چند تا چیز هست که خیلی دوسشون دارم مثل خونه آقاجون ,فیلم قبل از خواب و کتاب همیشه وهمیشه...
از چند تا چیز هم خیلی بدم میاد مثل خواب سرشب ,سیرابی برای شام وسرزنش همیشه وهمیشه.
یه چیزهایی هست که بهشون نیاز دارم مثل تنهایی وقتی غمگینم ,خواب وقتی خسته ام ,غذا وقتی گرسنه ام وخواهرم همیشه و همیشه.
با این حال گاهی ماهها خونه آقاجون نمیرم , فیلم تماشا نمیکنم ,کتاب گیرم نمیاد
سرشب میخوابم ,از کنار سیرابی فروشی رد میشم و سرزنش میشنوم و متاسفانه سرزنش هم میکنم...
همیشه خونه ما شلوغه , شبها با تمام خستگی خوابم نمیبره ,غذا از گلوم پایین نمیره, از خواهرم هم دورم....
اما مهم اینه که اگر یک ساعت به من فرصت بدین میتونم ظاهرم رو حفظ کنم و خودم رو شاد شاد نشون بدم.
ای که ندیده در دلمان نشستی ... تو که امان اهل زمینی ...تو که هستی تا گرفتاری واندوه از ما دور شود
دلگیر نشو اگر میبینی گاهی میخواهیم همه چیز را در این خانه ی دل جادهیم...ولی ته دلمان چیزی هست که شاید خیلی به چشم نیاید ...ما دوستت داریم ..
اگر عمری باشد ما هنوز سر قرارمان هستیم.. ,جمعه صبع الطلوع......
چندیست تمرین میکنم. من میتوانم میشود. آرام تلقین میکنم.
حالم نه ,اصلا خوب نیست تا بعد بهتر میشود...
فکری برای این دل آرام و غمگین میکنم ...
.من می پذیرم رفته ای وبر نمیگردی همین.
خودرابرای درک این ,صدبار تحسین می کنم .
کم کم زیادم میروی,این روزگار ورسم اوست... این جمله را با تلخی اش صدبار تمرین میکنم ...
از وبلاگ " پسران بد ,دختران خوب "
باز جمعه ای دیگر رسید .. ومن با هزار خواهش چشم درچشم آسمان آمدنت را آرزو میکنم ..
و هـــی با خودم میگویم یعنی می شود؟ می دانم که می شود .. اما همیشه دلم می خواهد امتداد این نگاه بر صفحه جانم بنشیند و طعم شیرین تبسم چشم هایت را تا نفسی هست در کوچه پس کوچه های سرزمین تنهایی ام حس کنم ...
زندگی بی نهایت شادتر بود اگر در 80 سالگی به دنیا می آمدیم وبه تدریج به 18 ساگی می رسیدیم ....
این روزها من هم با حــکمــت خــدا و خـواسـت خــدا خودم را آرام میکنم. این عادت ماست دیگه ! وقتی گندی هم تو کار میزنیم میگیم حتما حکمتی داشته! البته من معتقدم حتما حکمتی داشته .
چرا می ترسی ؟
چرا نیمه های شب از خواب می پری ؟
مرگ ,آن چه را که زندگی خواهی کرد
می تواند از تو بگیرد
نه آنچه را که زندگی کرده ای...
دو روزه ساعتمو گم کردم ..اعلامیه زدم که هر کس یه ساعت زنانه پیدا کرد با گرفتن نشانی ! آن را به من تحویل دهد ..! یادش بخیر بچه که بودم میذاشتم محمد پسر خاله ام با خودکار بیک رو دستم ساعت بکشه ..
وقتی که بابا برا دلخوشی ازم میپرسید ساعت چنده ؟ کلی ذوق میکردم ...
بخدا پنجره زیبــاست اگر بگذارنـد چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
من از اظهار نظرهای دلت فهمیدم دل هـم صاحــب فتواســت اگر بگذارنـد ...
بی شک این دنیاییکه هیچ کجایش(undo)ctrl+Z
تعریف نشده هیچ وقت نمیتواند دنیای آرزوهایمان باشد...
رونوشت به صندوق انتقادات پیشنهادات بارگاه الهی !