گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

وای به حال ...

همین که در دلم،

 

اضطراب ِ جمعه ی دوباره ای بی تو را ندارم؛

 

یعنی وای به حال من ِ نامنتظر....

روزنوشت !

الان که دارم این ها را می نویسم ساعت ۹ شب است و من تنها توی اتاقم پشت میز کامپیوتر نشستم و دستانم بی درنک تایپ میکنند. میخواهم برای یکبار هم که شده  به سبک و سیاق آن وقتها ، آن وقتها که هر چه در روز میگذشت بسان آدمهای مجبور! اتفاقات روزانه را آن هم با سانسور فراوان می نوشتم ..،بنویسم ..

میخواهم بنویسم از امروز .

امروز یک روز عادی بود . یک روز کاملا معمولی . و هیچ اتفاق خاصی که قابل ذکر کردن باشد در آن نیست . اما امشب خوش دارم از همان اتفاقات معمولی معمولی بگویم !

از صبح که چند دقیقه زودتر از دیروز برخاستم که چند دقیقه بیشتر پای اینه بنشینم ! اعتراف میکنم که نشستن پای آینه را دوست دارم ..و اگر بیکار باشم ساعتها وقتم را به پای این کار بیخود خواهم گذراند !

برای رفتن سر پروژه مسیری نسبتا طولانی را طی میکنم .چیزی حدود 50 دقیقه .

در اتوبوس اولی به رسم عادت دعا میخوانم . آیت الکرسی .صلوات . برای اینکه روز خوبی باشد .

و در اتوبوس دوم فقط فکر میکنم . به خیلی چیزها . حداقل چند دقیقه اش را به برادرم و زنش فکر میکنم و بقیه را به خودم ...

طبق معمول من دیرمیکنم و ملیحه ( دوستم) مدام غر میزند ..و من هی بهانه ترافیک و این ها سر هم میکنم  برای توجیهش .

سلام اول صبح را دوست دارم .چون من تقریبا آخرین کادری هستم که وارد میشوم و همه برای من بلند میشوند . و این یک حس خوب دارد !

سر جایم می نشینم . کار من زیاد نیست .

بیشتر برخورد من در روز با مهندس ن.. است . یعنی اگر او نباشد من تقریبا بیکار میشوم !

مهندس واقعا آدم خوش قلب و خوش رفتاریست .امروز از من خواست که سنگ کاری طبقات را بازدید کنم و ایرادات را گزارش دهم .

من هم رفتم . اما راستش نمیدانستم چه معیارهایی ملاک است ؟! بیخودی میچرخیدم .

که یکی از مهندسین  اجرا سوال تکراری " چه خبر ؟!" را پرسید .و خوب فرصت خوبی بود برای پرسش.

صورت وضعیت های نهایی را هم فرستادم . کار در دستگاه نظارت حس احترامی خاصی دارد و ازاین بابت دوست داشتنیست .

در طول روز .در تمام وقت هایی که میگذشت . وقتهای شیطنتهای دخترانه ،وقتهایی که به ملیحه چشمک میزدم و حرکات بقیه را زیر نظر میگرفتیم ،وقتای ..

و خلاصه مثلا داشت خوش میگذشت ، من به پایان ظهر فکر میکردم و تکلیفی که قرار است این روزها مشخص شود . تکلیف زندگی برادرم ..نمیدانم چرا این فکرش دست از سرم بر نمیدارد..

لعنتی !

دلم میخواهد هنوز هم از ادامه امروز بگویم، اما از پست های طولانی هیچ وقت خوشم نیامده !

چه کنم ..؟

از من دلگیری

می دانم...

 

رفته ای پشت ابرها

داری گریه می کنی...

میدانم ..

 

خطا از من است، می دانم

 

 از من که سالهاست گفته ام “ ایاک نعبد”

 

 اما به دیگران هم دلسپرده ام

 

از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین”

 

اما به دیگران هم تکیه کرده ام

 

اما رهایم نکن بیش از همیشه دلتنگم ..

 

به اندازه ی تمام روزهای نبودنم .....

بی تاب ام ..

و ما قَتَلوه و ما صَلَبوه و لکن شُبِّه لهم .

 

 نه او را کشتند نه بر صلیبش کشیدند اما  اینگونه به نظرشان آمد .

( نساء – 157 )

.

.

.

بیتابِ تو ام !...

 

می آیی ؟

-

من آمدم که!