گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

...

دورانی بود که هر کتابی را می‌خریدم تاریخ خرید را در صفحه اول می‌نوشتم. به شیوه قدما. و تاریخ شروع خواندن را که گاه با تاریخ خرید یکی می‌شد و هم‌چنین تاریخ پایان خواندنش را. چه کار خوبی بود. این کار را دیگر نمی‌کنم. چرایش را هم نمی‌دانم.

گمشده

این جمعه حرفی ندارم ..   نمیدانم چه بگویم ..

 انگار میان این همه کلمه و واژه گم شده ام ...انگار یک بی خبری بزرگ میانمان فاصله انداخته...

شاید همین است که اینقدر حرفهایمان از او بوی تکرار میدهد ... شوق را گم کرده ایم ...

 .....  ای قلم میان حرفهایت اثری نیست ....

برو ای گدای مسکین ...

                                                    

آ‍زادی یعنی این ..؟!

پیش از این برای خودم دل می سوزاندم، از این که چشمی دوستدار مواظب کارهایم است و سعادت آن شخص به آن کارها بستگی دارد، کلافه می شدم. اکنون کسی مواظبم نبود؛ کارهایم برای کسی اهمیت نداشت؛ کسی به خاطر روز ها و ساعت هایم با من بگو مگو نمی کرد؛ وقتی بیرون می رفتم صدایی برای بازگشت مرا نمی خواند. اکنون حقیقتا آزاد بودم. دیگر کسی مرا دوست نداشت. برای همه بیگانه ای بیش نبودم... 

 

 

از کتاب" آدلف" اثر بنژامن کنستان

مسافر تنهای ما ..

آمد شبی که آسمان آغوش خود را باز میکند ..برای آرزوهای تمام ناشدنی ..تا بالهایمان را زیر ستاره های دل انگیز این ماه قشنگ خدا بتکانیم ..کز نکنیم .. ودور از فکر وذکر های معلق خودمان را به دستهای گرم خدا بسپاریم ...

خدایا ..ای که برای هر خیری امیدمان به توست ..ما مسافری داریم که هر وقت او بیاید تمام آرزوهای ما برآورده میشوند ...خدایا بگو آن مسافر تنها زودتر بیاید ...

فیروزه

شنیده بودم انگشتر نگین فیروزه اعتماد بنفس میاره ..

...مدتها بود دستم بود ..

تا اینکه یه روز بهم گفت این انگشتر چه به دستت میاد .. چه خانوم شدی ....

  ...

  حالا میفهمم فیروزه اعتماد بنفس میاره ...اونم خیلی زیاد ...

 

پ.ن : کامنتها گاها پاسخ داده می شود .

من دختر رئیسم !

... پولها را  روی میز چرب آشپزخانه می اندازد و میگوید : حقوقتان را بردارید ...

اه که چقدر حالم ازش بهم میخورد ...دلم میخواهد سرش فریاد بزنم ..هی ..! اگر آن اسکناسهای توی دستت نبود همه ی این تره ها را توی سرت خرد میکردم ! ارزش تو بسته به همان پولهایی بود که مثل سگ جلویمان انداختی ..ارزش تو از یک سگ هم کمتر است مردک ..

آه که چه سخت است دختر رئیس اداره پست لندن باشی و فردی مثل آیزاک اینگونه غرورت را زیر پا بگذارد ...آه خداوندا این تنها آرزوی مرا که شکستن غرور این لعنتی است برآورده کن ! ...

ولی نه ..من آرزوهای مهم تری دارم ..آینده این کودک درون شکمم چه میشود ؟ باید آرزوهای بهتری  بکنم ....

بخشی دیگر از کتاب : خاطرات من ومستر آیزاک نویسنده ac.

بوی گلاب

سلام ..

میدانم .جواب سلام واجب است ..پس یکی طلب من !

امشب خوشحالم ..ذوق کرده ام که بهانه ای دارم ..

همین چند سطری که به شبهای جمعه به هوای تو نوشته میشود ..کافیست برای بوی گلاب این وبلاگ که به سر تیترش بیاید ..

می گویم ما که  آدمهای خیلی بدی نیستیم ..فقط کمی فراموشکاریم ..کمی هم ساده لوح ..کمی هم خب سر به هوا ...این ها همه توجیح خوبی برای این شب جمعه توست ..نه ؟

بیغوله های لندن

.....مستر آیزاک مرد بد اخلاقی بود گرچه لطفش را برای دادن کار را هرگز فراموش نمیکنم ..روزهایی که من در ویرانه های لندن بدنبال چیزی برای خوردن میگشتم ..همین مرد بد اخلاق بود که مرا از دنیای پر از نکبتم نجات داد ...

من در رختشویی هتل آیزاک کار میکردم ..کارم کار راحتی بود ..صبحها دم در اتاقها می ایستادم و آرام در میزدم ..عذر میخواهی میکردم و به نشانه ی احترام خم میشدم ..ملافه های تختشان را جمع میکردم و به رختشور خانه میبردم و .بقیه کارها ....

اما ید بختی من از زمانی آغاز گشت که آسانسور هتل خراب شد .. برای بردن ملافه های خیس و سنگین به پشت بام هتل به کمک نیاز داشتم ..این کار یک نیروی مردانه میخواست ..به خصوص اینکه من باردار بودم و این موضوع را از همه پنهان کرده بودم ..چون میترسیدم در مورد من فکر ناشایستی بکنند ..مخصوصا مستر آیزاک که من را در آن ویرانه های پایین شهر لندن پیدا کرده بود ..او هرگز نمیتوانست باور کند که من شوهر داشتم و همین شوهر باعث بدبختی های من شده بود ...

وقتی دیسک کمر را  برای کار بهانه کردم..مستر آیزاک سری از سر نارضایتی تکان داد و گفت : بسیار خوب ..از فردا در آشپزخانه کار میکنی ..

وای خدای من ! در آشپزخانه ای که بوی دنبه و پیاز و گوشت وزغ می آید من با این وضعم چطور کارمیکردم ..؟..اما چاره ای نداشتم ..باید میپذیرفتم ..قبول نکردن مساوی بود با اخراج و برگشت به بیغوله های لندن ...

بخشی از کتاب : "خاطرات من و مستر آیزاک"  نویسنده : ac.k.  

خیلی بی معرفتی

روزی برای لبخندش نذر میکردم .....

آرزوم رسیدن به آرزوهاش بود ...

حالا که از همیشه بهش نزدیک ترم ..دیگه دوست من نیست ! دیگه دوست او نیستم !

همیشه تو اوج با هم بودن میفهمی که خیلی فاصله داری....


پ. ن : گاهی وقتها حس میکنم دستهام  دارن  از بی نمکی  فاسد میشن.



بابا نظر

داخل تشکیلات خودمان هشت نفر از بچه های شلوغ و جسور مشهد بودند که خیلی اذیت می کردند .رهبر این گروه اسمش  مهدی  یا بقول خودشان مهتی !.بود .این گروه در مقابل سنگری که داشتند نوشته بودند : سنگر پلنگ ها ..!

یک روز حاجی خیلی از دستشان  که کفری بود پیش من آمد و گفت : این پسر ( منظورش مهدی بود ) اسب و قاطر را ورچپه سوار میشود و دم ان را بالا میگیرد و میگوید این ترمزشه !

صدایش کردم بیاید ..تهدیدش کردم که اخراجشان میکنم ..عذر خواهی کرد و رفت .

چهار پنج روز گذشت ..یک شب یک پیرمرد روحانی طراز اول را به خط  آمده بود تا نماز جماعت برگزار کند ..روحانی پیر آمد و جلو ایستاد . دیدم این گروه پلنگ ها صف اول نماز ایستاده اند . من رفتم صف دوم ایستادم تا مواظب آن ها باشم . وقتی امام جماعت نشست ,  این ها سه تا هزار پا ول کرده بودند . ناگهان پیرمرد از جا پرید و نماز را شکست و عبایش را انداخت ..تا فهمیدم قضیه از چه قرار است  ازشان توضیح خواستم  ..مهدی جلو آمد و گفت : من آن ها را رها کردم ! پرسیدم : چرا ؟ گفت : حاج اقا نظر نژاد نماز جماعت در اینجا- خط مقدم - درست نیست .فاصله به قدری کم است که اگر یک گلوله به اینجا بخورد همه با هم کشته میشویم .

دیدم راست میگوید ....

قسمتی از کتاب " بابا نظر " خاطرات شفاهی شهید محمد حسن نظر نژاد

قرارمان ؟

ثانیه های گذران ..سالهای هجر تورا تمدید کرد ....

         وباز شب جمعه ای بی تـو ....

یابن الحسن دلم بیـقرار و هجـر تو برقــرار ...

                        

                       قرارمـان کدامین جمعه میرسد ..؟

نامزدهای سابق

- "وا جعفر آقا کجا تشریف می برید این وقت  شب…..؟

-  بیداری هنوز رضا؟

(جعفر آقای ما هنوز همسرش را به اسم پسر بزرگش صدا می کند!!..حتی نیمه شب!)

….راستش از شما چه پنهون دارم می رم ازدواج مجدد کنم …البته با اجازه ی شما….خداییش اگر شما که مادر بچه هامی رخصت ندی قدم از قدم بر نمی دارم…حالا اجازه هست تجدید فراش بکنیم یا نه؟

….گونه های زینت خانم -ببخشید مادر رضا یا همان رضا- سرخ می شود و با خجالت می گویداِ وا جعفر آقا این چه حرفیه..اجازه ما هم دست شماست…فقط تو رو خدا عدالت رو فراموش نکنی ها !….” جعفر آقا به زینت خانم چشمک می زند و لبخند شیطانی بر لبش نقش می بندد...

..”ای به چشم….”

از کتاب : نامزدهای سابق نویسنده : ...