پیش از این برای خودم دل می سوزاندم، از این که چشمی دوستدار مواظب کارهایم است و سعادت آن شخص به آن کارها بستگی دارد، کلافه می شدم. اکنون کسی مواظبم نبود؛ کارهایم برای کسی اهمیت نداشت؛ کسی به خاطر روز ها و ساعت هایم با من بگو مگو نمی کرد؛ وقتی بیرون می رفتم صدایی برای بازگشت مرا نمی خواند. اکنون حقیقتا آزاد بودم. دیگر کسی مرا دوست نداشت. برای همه بیگانه ای بیش نبودم...
از کتاب" آدلف" اثر بنژامن کنستان
خیلی لذت بردم دختر....
بینظیر بوووود
چقدر به واقعیت بعضی لحظههامون شبیهه!
سلام
متن زیبایی بود
پس آزادی لزوما همیشه هم خوب نیست...