گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

ناطور دشت

توی مدرسه پنسی یه روزی هست به اسم روز " یاد بود" که در این روز تمام خنگ ها و ناکس هایی که در حدود سال 1776 از مدرسه پنسی فارغ التحصیل شدن بر میگردن اونجا و رژه راه میندازن . کاش تو اون پیرمرد رو که هشتادسال از عمرش میگذشت رو میدیدی .کاری که اون کرد این بود که اومد توی اتاق و ازمون اجازه خواست که از حموم استفاده کنه. حموم ته راهرو بود – من نمیفهمم چرا از ما اجازه میخواست . می دونی چی میگفت ؟ گفتش میخواد ببینه که آیا هنوز اسمش روی در یکی از مستراح ها هست یا نه ؟ هفتاد سال پیش اسم احمق بد مصب زهرماریش رو در یکی از مستراح ها کنده بود و حالا میخواست ببیند که آیا هنوز همون طوری مونده یا نه .پسر یارو  روحمون رو کسل کرد.منظورم این نیست که اون آدم بدی بود – نه، نبود .اما لازم نیست که آدم شخص بدی باشه تا روح دیگرون رو کسل بکنه – میشه آدم خوبی بود و باز هم روح مردمو کسل کرد .شاید هم اگه بالا آمدن از پله ها یا رو رو از نفس نمینداخت موضوع اونقدر ها هم بد نمیشد. در تمام مدتی که داشت دنبال اسمش میگشت، به زور نفس میکشید . پره های دماغش خیلی مضحک و غم انگیز شده بود .در همون حال هم پشت سر هم به ما میگفت که تا میتونیم از مدرسه مزخرف پنسی کسب فیض کنیم .

 

بخشی از کتاب " ناطور دشت " نوشته : دی جی سالینجر

یابن الزهرا .

"لیت شعری أین استقرت بک النوی" کاش میدانستم که کجا وکی دلها به ظهور تو آرام خواهند گرفت.

این جمعه  هم گذشت و نیامدی...

نشان دلتنگی هایم را گم کرده ام...

++ دعایم کن مهدی فاطمه .. ...