گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

جمکران

امشب  هم با امید این حقیقت ظهور دلم را گرم میکنم .. چشمهایم را میبندم ...وخودم را کنار آن دو گلدسته تنها در میان بیابان می نشانم ...می گویم کاش بودی وتمام رنج سالهای نبودنت را روی شانه هایت گریه می کردم ...میدانم حجم تنهایی تو بیشتر از بودن ماست ...

مرا ببخش ..ما این دلتنگی های گاهی آزاردهنده را به تو نگوییم..بـه کـه بگوییم ...

مگسی را کشتم !

مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش
تا به آن حد گند ام...!
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو
بیرونم کرد
مگسی را کشتم!

حکایت ما

حکایت ما حکایت بیقراری مردمانیست که از پشت شیشه های غبارگرفته میخواهند خورشید را ببینند حکایت ما حکایت دوری از خورشید نیست ما از خودمان دور شدیم ...کاش یادمان نمیرفت نبودنت را ...

پارک

شب باشه و یه پارک کوچیک سکوت ...سرسره ... الاکلنگ ..تاب ...و ...

کسی هم نیست که به خاطر این که بزرگ شدی و این بازیا مال تو نیست سرزنشت کنه

وقتی داری میخندی و از پله های سرسره بالا میری اگه به پدر و مادرت نگاه کنی میتونی یه لبخند معنی دار روی صورتشون ببینی ..

اونا نگاهت که میکنن همون دختر کوچولوی شیطون رو میبینن...با پیراهن و کفش صورتی و گل سر کوچولوش...که داره براشون دست تکون میده ...

یک واسطه

این روزها ابرهای گرفته وتاریک  آسمان شهرمان را پوشانده..وما نه بارانی می بینیم ونه خورشید پشت ابر را ...حالا بین آدم های سرگردان شهرمان وخدا جای یک واسطه خالیست ... ماه دارد به آخر می رسد ...کاش پیش از آنکه ماه تمام شود تو هم بیایی ..

شروع عاشقانه

- - : تو زیبا ترین دختری هستی که به عمرم دیدم!

  - و تو هم یا نابینایی یا بی سلیقه! 

 .... دلم نمیخواد با یه نابینا ازدواج کنم ..... بی سلیقه ها هم برام غیرقابل تحملن! 

- - : پس شما رو به خیر و مارو به سلامت! 

از کتاب : شروع عاشقانه .نویسنده خودم !

دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند

آمد روبه رویم ایستاد . چشم هایش را بست . بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد . سفیدی چشم هایش از سفیدی برف ها یک دست تر و سبک تر بود . بعد سیاهی چشم هایش را دوخت به من . گفت دوستم داری هنوز ؟ گفتم همیشه دوستت داشته ام . گفت : فقط و فقط مرا دوست داری ؟ گفتم : فقط و فقط تو را دوست دارم . گفت : دروغ می گویی ! گفتم : راست می گویی !

آن وقت راهش را کشید و رفت . حالا من ایستاده ام اینجا . منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند . این مساله ی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند . عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش می گوید دروغ می گویی ، دروغ گفته باشد !

از کتاب دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند ، نوشته پوریا عالمی

نشان

ما آدماهایی که خیلی زود به هم عادت می کنیم خیلی زودتر میفهمیم که هنوز تنهائیم و در این احساس یاد تو میافتیم که هنوز نیامدی ... من جمعه را نشان کردم تا تورا گم نکنم ...

یک دختر جلف

با غیظ ودر حالی که چادرش را بالا میگرفت تا زیر پایش را ببیند گفت : "هوی ! مگه کوری ! " وبعد با صدایی که لحظه به لحظه نرمتر میشد ادامه داد : "خب قربونت برم ! جلوی پاتو نیگا کن !...یهو میخوری زمین دست و پات میشکنه ..اونوقت من چه خاکی به سرم بریزم ؟! "

پیرمرد هم خیلی خونسرد , دبه ماست را ازین دست به آن دستش داد و در حالی که سعی میکرد وانمود کند سکندری چند لحظه قبل اتفاق خاصی نبوده ;گفت : "حالا نمیخواد خاک بازی کنی ! ..خودم حواسم بود ..طوریم نشد که ! "

وبعد برای اینکه ثابت کند حالش خوب است یه لحظه ایستاد و پای راستش را بالا آورد وادامه داد : " نگاه کن ! حاضرم تا خونه باهات یه لنگه پا مسابقه بدم ..آره ..! این جوریاست دختر جون ! "

پیرزن خنده اش گرفته بود و میخواست بگه : "خوبه حالا خودتو لوس نکن ! " که موتور با سرعت سرسام آوری با پیرمرد برخورد کرد ...*****  پزشکی قانونی علت مرگ را سکته تشخیص داده بود . هیچ کس جرات نداشت خبر مرگ پیرزن را به پیرمردی که روی تخت سی سی یو داراز کشیده بود ; بدهد ...

از کتاب : یک دختر جلف  که تالیف یه گروه دانشجو هستش و نویسنده مشخصی نداره !

بر دلم ترسم بماند ..

بار الها

اجلم را به تاخیر انداز چند روزی است دلم تنگ کربلا شده است ...