... پولها را روی میز چرب آشپزخانه می اندازد و میگوید : حقوقتان را بردارید ...
اه که چقدر حالم ازش بهم میخورد ...دلم میخواهد سرش فریاد بزنم ..هی ..! اگر آن اسکناسهای توی دستت نبود همه ی این تره ها را توی سرت خرد میکردم ! ارزش تو بسته به همان پولهایی بود که مثل سگ جلویمان انداختی ..ارزش تو از یک سگ هم کمتر است مردک ..
آه که چه سخت است دختر رئیس اداره پست لندن باشی و فردی مثل آیزاک اینگونه غرورت را زیر پا بگذارد ...آه خداوندا این تنها آرزوی مرا که شکستن غرور این لعنتی است برآورده کن ! ...
ولی نه ..من آرزوهای مهم تری دارم ..آینده این کودک درون شکمم چه میشود ؟ باید آرزوهای بهتری بکنم ....
بخشی دیگر از کتاب : خاطرات من ومستر آیزاک نویسنده ac.
چه حس بدیه لعنتی...
وقتی رییسا به خاطر اینکه رییسن به خودشون اجازه میدن هر کاری بکنن!!!
دقیقاْ همون موقع است که فکر کردن به ارزوهای بزرگتر میتونه آدم رو امیدوار کنه...
مرسی گلابتون عزیز