گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

شما بله ..!

آیزاک احضارم کرده بود ..

احتمالا میخواست در مورد خرابکاری های اخیرم با من صحبت کند ..حاضر بودم نیمی از حقوقم را بعنوان جریمه بردارد اما از من توضیح نخواهد !

داشتم برایش توضیح میدادم که ...اخیرا گاهی سرم گیج میرود و دست خودم نیست ,همانطور که حرف میزدم آیزاک از روی صندلیش بر خاست و  روی مبل کنار من نشست ... توی چشمانم نگاه کرد و گفت : چرا نزد پزشک نمی روی ؟

مهر بانی اش مرا میترساند .. برخاستم و به سمت پنجره رفتم ..

وتقریبا بلند گفتم : دکتر رفتن پول می خواهد ...

 باصدایی که عصبانیت در ان موج میزد گفت :شما ها همیشه از پول حرف میزنید. تو یک زن تنها چه مخارجی داری که از سلامتی خودت برایت مهمتر خواهدبود؟

ازاینکه تنهایی مرا به رخم کشید دلم سوخت ..سوزش را برزبانم آوردم وگفتم ..حق داری درک نکنی ..

زمستان برای امثال شما فصل زیبایی است ..کنار شومینه مینشینید ..پالتو می خرید ..به اسکی می روید  .یا از پنجره رقص برف را به نظاره مینشینید ..اما فقط اگر یک ولگرد باشی میتوانی  حتی از منظره یک کلبه پوشیده شده از برف متنفر باشی ..

بخشی دیگر از کتاب " خاطرات من و مستر آیزاک "

نظرات 2 + ارسال نظر
سعید O 1390/05/05 ساعت 10:26

آخی دلم براش سوخت...ولی فکر میکنم که این"من "در ادامه داستان موفق بشه...حالا توی چی خدا میدونه....

هنوز ماجراهای زیادی داره این "من "

لیدوما 1390/05/07 ساعت 19:20 http://azda.mihanblog.com

هیچکس نمی تونه جای کس دیگه ای باشه..درد ادم ها رو فقط خودشون می فهمند..

بله درسته..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد