گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

چرا نمیایی..

هوای شهر غبار آلود و گرفته است ..اما غصه من از گرد و غباریست که روی دلم نشسته و جا خوش کرده است ..گاهی ترسی ابلیس گونه بر جانم می نشیند که نکند  قضاوتهای این مردم به تو هم سرایت کند ..

من را ببخش...برای این حرفهایی که از سر خستگی به ذهنم هجوم می آورد ..

می خواهم بدانی به بزرگی روزهای نبودنت دلتنگ روزهای وصالم که بیایی ..

میترسم..

الان که میخواهم بنویسم پنج شنبه ست وهنوز چند ساعتی مانده که جمعه شروع شود...تنم میلرزد...نمیدانم از سرماست..ازشوق یا از ترس... ازترس اینکه اگر فردا هم نیامد..تقصیر من باشد....

                                                                                     تقصیر من ...

بعثت دوباره

جمعه ای دیگری دارد  از راه میرسد ودنیا منتظر بعثتی دوباره است...  تا عطر آمدنش تمام دل های جهان را بیدار کند.. مثل هر جمعه این کشکول انتظار را بردوش می اندازیم واز کوچه های زمان راه می افتیم و تمام حجم اشتیاقمان رادر سطر سطر حرفهایمان فریاد می زنیم و دعا میکنیم ... 

 شاید که تو بیـــایی ...تا لبخندهای گذارن بهار ماندگار شوند ..

سخت است نوشتن و..

نمیفهمم ..نه درک نمی کنم ..شنیده ام عاشقانه هایی که برای تو نوشته اند ...سخت است نوشتن و نفهمیدن ..نوشتن و لمس نکردن ..نوشتن و...

شاید اگر روزی بفهمم و درک کنم شاید فقط شاید آن روز به تو و یارانت بپیوندم ...

دعا کن برای قلمم تا نشکند ...

بیا , ما روی دیوار دلمان حک کرده ایم خورشید از آن پنجره هایی است که هرگز بسته نمیشوند ...

منتظر

یک سال دیگر گذشت ..۳۶۵روز دیگر که هیچ کدام روز موعود نبودند ..تا دوباره یک سال دیگر چشمان خشک شود به این جاده خالی که هیچ کس مسافرش نیست ..می خواهم به او بگویم به تعداد تمام سالهای نبودنت ..دل می سپاریم به جاده های که به بهار منتهی می شوند ..تا توبیایی ... دنیا منتظر واژه هایی ست که تاکنون نشنیده است ..

بوی بهار

این روزها گوشه کنار شهرمان بوی بهار می دهد ..بوی تازگی ..

انگار تو در بین این همه تازگی و شلوغی حسابی گم شده ای ...انگار این زخم نبودنت کهنه شده ..

خدایا بهار دارد می آید ..بگو آن بهار راستین روزگار زودتر بیاید...

انتظار

فرمود : بهترین مردمان هر زمان کسانی هستند که منتظر ظهور مهدی اند ... می گویم نکند آنقدر گرفتار این  سالمردگی ها شویم که فردا روی مزار دلمان بنشینیم وفاتحه بخوانیم ..نکند یادمان برود مردی که باید باشد نیست.. بخاطر ما نیست .. به خاطر ذره ذره کارهایمان می کند ... نکند روزی برسد که ورق های دفتر زندگی ام بسته شود ودرآن نشانی از تو نباشد ...

 وانــتظار چه روزهای سختی دارد ...

آن روز...

روزگاری می آید که خداوند دلهای همه ساکنان زمین را با  مهربان می کند... آنروز همانروزیست که تو تکیه بر دیوار مسجدالحرام میدهی,ما سر بر دامن مهرت میگذاریم ..واین عقده های خشکیده بر دیوار گلو را ..برروی گونه هایمان جاری می کنیم ... آری .. زمین به بندگان شایسته خدا خواهد رسید ...

جمکران

امشب  هم با امید این حقیقت ظهور دلم را گرم میکنم .. چشمهایم را میبندم ...وخودم را کنار آن دو گلدسته تنها در میان بیابان می نشانم ...می گویم کاش بودی وتمام رنج سالهای نبودنت را روی شانه هایت گریه می کردم ...میدانم حجم تنهایی تو بیشتر از بودن ماست ...

مرا ببخش ..ما این دلتنگی های گاهی آزاردهنده را به تو نگوییم..بـه کـه بگوییم ...

حکایت ما

حکایت ما حکایت بیقراری مردمانیست که از پشت شیشه های غبارگرفته میخواهند خورشید را ببینند حکایت ما حکایت دوری از خورشید نیست ما از خودمان دور شدیم ...کاش یادمان نمیرفت نبودنت را ...

یک واسطه

این روزها ابرهای گرفته وتاریک  آسمان شهرمان را پوشانده..وما نه بارانی می بینیم ونه خورشید پشت ابر را ...حالا بین آدم های سرگردان شهرمان وخدا جای یک واسطه خالیست ... ماه دارد به آخر می رسد ...کاش پیش از آنکه ماه تمام شود تو هم بیایی ..

نشان

ما آدماهایی که خیلی زود به هم عادت می کنیم خیلی زودتر میفهمیم که هنوز تنهائیم و در این احساس یاد تو میافتیم که هنوز نیامدی ... من جمعه را نشان کردم تا تورا گم نکنم ...

بهانه

جمعه ها آرام می رسد ومیگذرد... وتمام ندبه انتظار من در همین چند سطریست که به بهانه نیامدن تو مینویسم ... میگویم چه غریبی تو ... وچه بی مقدارم من .. برای ما دعا کن ... دعا کن که خدا تورا به ما برساند...

سر قرار

ای که ندیده در دلمان نشستی ... تو که امان اهل زمینی ...تو که هستی تا گرفتاری واندوه از ما دور شود

دلگیر نشو اگر میبینی گاهی میخواهیم همه چیز را در این خانه ی  دل جادهیم...ولی ته دلمان چیزی هست که شاید خیلی به چشم نیاید ...ما دوستت داریم ..

اگر عمری باشد ما هنوز سر قرارمان هستیم.. ,جمعه صبع الطلوع......

جمعه ای دیگر

باز جمعه ای دیگر رسید .. ومن با هزار خواهش چشم درچشم آسمان آمدنت را آرزو میکنم ..

و هـــی با خودم میگویم یعنی می شود؟     می دانم که می شود .. اما همیشه دلم می خواهد امتداد این نگاه بر صفحه جانم بنشیند و طعم شیرین تبسم چشم هایت را تا نفسی هست در کوچه پس کوچه های سرزمین تنهایی ام حس کنم ...