گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

بی خیال ...!

واقعا زجرآوربود..عصر  دل انگیز ماه جولای..توی زیر زمین آشپزخانه هتل بنشینی وسیب زمینی خرد کنی ..از پنجره کوچکی که به سقف چسبیده بود میشد آن آسمان آبی زیبا را اندکی تماشا کرد...حس زندانیی را داشتم که سالها زیر سقف آسمان نفس نکشیده باشد..فکرهای احمقانه ای به ذهنم رسید...همانطور که سیب زمینی هارا خرد می کردم به عمد  دستم را بریدم.. بد هم بریدم ...خون دستم پاشیده شد به همه جا و گند زد به همه چی ....

اما به اینها فکر نمیکردم ...حتی به سوزش دستم هم توجهی نداشتم ...فقط به این فکر میکردم که برای پانسمان دستم به خیابان دیاگو خواهم رفت ...


بخشی از کتاب " خاطرات من ومستر آیزاک " نویسنده :ac..

نظرات 5 + ارسال نظر
سعید S 1390/04/05 ساعت 20:47

بیچاره...چه حس بدی داره...راستی از این نویسنده بیشتر مطلب بذار...

باشه .

fatima 1390/04/07 ساعت 17:00 http://scent4.blogsky.com

آخی !
انتخاب خوبی بود !


اون حس قشنگی که تو راه بیمارستان داری تا دستت رو پانسمان کنی بهترین حس دنیااااست... قشنگ‌ترین احساس آزادی...
خیلی وقتا دلم می‌خواست دستم رو می‌بریدم و برای چند دقیقه هم که شده از اتاق تنگ و تاریک این دنیا می‌‌رفتم بیرون

جایی حوالی همان خیابان دیاگو

لیدوما 1390/04/07 ساعت 17:53 http://azda.mihanblog.com

اینم یه جورشه گاهی واسه هوای تازه حاضری هر کاری بکنی...!

Gorbam esmesh golabatun bud , khodabiamorz

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد