دیروز کلاس نرفتم ..امروز هم الکی گفتم خواب موندم ..حوصله دانشگاه رو ندارم ..جوصله حرفاشونو ندارم ..نمیدونم فردا رو چیکارش کنم ..خدا کنه تا شنبه حالم خوب بشه ..
پدرم فقط به چیزهایی معتقد بود که رنگ واقعیت داشت . به اخبار تلویزیون بدبین بود , چون موفقیتهای دولت را پشت سر هم تحویل بیننده میداد . مشتری پر و پا قرص پیش بینی وضع هوا بود . روزنامه هم اگر میخواند , فقط به صفحه ترحیم اعتماد داشت . اما عاشق برنامه های حیات وحش بود چون میگفت وجود ومفهوم طبیعت هیچ وقت شک برنمیدارد ...مثلا این تصویر را که یک مار , موشی را یک لقمه چپ میکند یا یوز پلنگی می پرد پشت یک گوزن خسته و ترسیده افریقایی , هیچ جور نمیشود انکار کرد ...
بخشی از کتاب : " خوبی خدا " داستان : زنبورها نوشته : الکساندر همن
امشب هم با امید این حقیقت ظهور دلم را گرم میکنم .. چشمهایم را میبندم ...وخودم را کنار آن دو گلدسته تنها در میان بیابان می نشانم ...می گویم کاش بودی وتمام رنج سالهای نبودنت را روی شانه هایت گریه می کردم ...میدانم حجم تنهایی تو بیشتر از بودن ماست ...
مرا ببخش ..ما این دلتنگی های گاهی آزاردهنده را به تو نگوییم..بـه کـه بگوییم ...
<>/<>>/>>/>>/>حکایت ما حکایت بیقراری مردمانیست که از پشت شیشه های غبارگرفته میخواهند خورشید را ببینند حکایت ما حکایت دوری از خورشید نیست ما از خودمان دور شدیم ...کاش یادمان نمیرفت نبودنت را ...
شب باشه و یه پارک کوچیک سکوت ...سرسره ... الاکلنگ ..تاب ...و ...
کسی هم نیست که به خاطر این که بزرگ شدی و این بازیا مال تو نیست سرزنشت کنه
وقتی داری میخندی و از پله های سرسره بالا میری اگه به پدر و مادرت نگاه کنی میتونی یه لبخند معنی دار روی صورتشون ببینی ..
اونا نگاهت که میکنن همون دختر کوچولوی شیطون رو میبینن...با پیراهن و کفش صورتی و گل سر کوچولوش...که داره براشون دست تکون میده ...
این روزها ابرهای گرفته وتاریک آسمان شهرمان را پوشانده..وما نه بارانی می بینیم ونه خورشید پشت ابر را ...حالا بین آدم های سرگردان شهرمان وخدا جای یک واسطه خالیست ... ماه دارد به آخر می رسد ...کاش پیش از آنکه ماه تمام شود تو هم بیایی ..
- - : تو زیبا ترین دختری هستی که به عمرم دیدم!
- و تو هم یا نابینایی یا بی سلیقه!
.... دلم نمیخواد با یه نابینا ازدواج کنم ..... بی سلیقه ها هم برام غیرقابل تحملن!
- - : پس شما رو به خیر و مارو به سلامت!
از کتاب : شروع عاشقانه .نویسنده خودم !
آمد روبه رویم ایستاد . چشم هایش را بست . بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد . سفیدی چشم هایش از سفیدی برف ها یک دست تر و سبک تر بود . بعد سیاهی چشم هایش را دوخت به من . گفت دوستم داری هنوز ؟ گفتم همیشه دوستت داشته ام . گفت : فقط و فقط مرا دوست داری ؟ گفتم : فقط و فقط تو را دوست دارم . گفت : دروغ می گویی ! گفتم : راست می گویی !
آن وقت راهش را کشید و رفت . حالا من ایستاده ام اینجا . منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند . این مساله ی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند . عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش می گوید دروغ می گویی ، دروغ گفته باشد !
از کتاب دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند ، نوشته پوریا عالمی
ما آدماهایی که خیلی زود به هم عادت می کنیم خیلی زودتر میفهمیم که هنوز تنهائیم و در این احساس یاد تو میافتیم که هنوز نیامدی ... من جمعه را نشان کردم تا تورا گم نکنم ...
با غیظ ودر حالی که چادرش را بالا میگرفت تا زیر پایش را ببیند گفت : "هوی ! مگه کوری ! " وبعد با صدایی که لحظه به لحظه نرمتر میشد ادامه داد : "خب قربونت برم ! جلوی پاتو نیگا کن !...یهو میخوری زمین دست و پات میشکنه ..اونوقت من چه خاکی به سرم بریزم ؟! "
پیرمرد هم خیلی خونسرد , دبه ماست را ازین دست به آن دستش داد و در حالی که سعی میکرد وانمود کند سکندری چند لحظه قبل اتفاق خاصی نبوده ;گفت : "حالا نمیخواد خاک بازی کنی ! ..خودم حواسم بود ..طوریم نشد که ! "
وبعد برای اینکه ثابت کند حالش خوب است یه لحظه ایستاد و پای راستش را بالا آورد وادامه داد : " نگاه کن ! حاضرم تا خونه باهات یه لنگه پا مسابقه بدم ..آره ..! این جوریاست دختر جون ! "
پیرزن خنده اش گرفته بود و میخواست بگه : "خوبه حالا خودتو لوس نکن ! " که موتور با سرعت سرسام آوری با پیرمرد برخورد کرد ...***** پزشکی قانونی علت مرگ را سکته تشخیص داده بود . هیچ کس جرات نداشت خبر مرگ پیرزن را به پیرمردی که روی تخت سی سی یو داراز کشیده بود ; بدهد ...
از کتاب : یک دختر جلف که تالیف یه گروه دانشجو هستش و نویسنده مشخصی نداره !
یک روزمی آید که باید همین کامپیوتری که ساعت ها پشت آن مینشینی...
دفتر خاطرات هایت که ازیازده سالگی نگه شان داشته ای ... آن کتابی که رویش نوشته : تقدیم به ...عزیزم , آن انگشتر فیروزه که با هیچ چیز عوضش نمیکنی. .آن روسری سفید با گلهای آبی... کفش های ورنی ات که ده دقیقه هم نمیتوانی بپوشی شان .. گوشی موبایلت و خلاصه تمام دوست دارم هایت را ...
میگذاری ومیروی ... همانطور که علی فرمود : بگذار وبگذر...
چند تا چیز هست که خیلی دوسشون دارم مثل خونه آقاجون ,فیلم قبل از خواب و کتاب همیشه وهمیشه...
از چند تا چیز هم خیلی بدم میاد مثل خواب سرشب ,سیرابی برای شام وسرزنش همیشه وهمیشه.
یه چیزهایی هست که بهشون نیاز دارم مثل تنهایی وقتی غمگینم ,خواب وقتی خسته ام ,غذا وقتی گرسنه ام وخواهرم همیشه و همیشه.
با این حال گاهی ماهها خونه آقاجون نمیرم , فیلم تماشا نمیکنم ,کتاب گیرم نمیاد
سرشب میخوابم ,از کنار سیرابی فروشی رد میشم و سرزنش میشنوم و متاسفانه سرزنش هم میکنم...
همیشه خونه ما شلوغه , شبها با تمام خستگی خوابم نمیبره ,غذا از گلوم پایین نمیره, از خواهرم هم دورم....
اما مهم اینه که اگر یک ساعت به من فرصت بدین میتونم ظاهرم رو حفظ کنم و خودم رو شاد شاد نشون بدم.
ای که ندیده در دلمان نشستی ... تو که امان اهل زمینی ...تو که هستی تا گرفتاری واندوه از ما دور شود
دلگیر نشو اگر میبینی گاهی میخواهیم همه چیز را در این خانه ی دل جادهیم...ولی ته دلمان چیزی هست که شاید خیلی به چشم نیاید ...ما دوستت داریم ..
اگر عمری باشد ما هنوز سر قرارمان هستیم.. ,جمعه صبع الطلوع......
چندیست تمرین میکنم. من میتوانم میشود. آرام تلقین میکنم.
حالم نه ,اصلا خوب نیست تا بعد بهتر میشود...
فکری برای این دل آرام و غمگین میکنم ...
.من می پذیرم رفته ای وبر نمیگردی همین.
خودرابرای درک این ,صدبار تحسین می کنم .
کم کم زیادم میروی,این روزگار ورسم اوست... این جمله را با تلخی اش صدبار تمرین میکنم ...
از وبلاگ " پسران بد ,دختران خوب "
باز جمعه ای دیگر رسید .. ومن با هزار خواهش چشم درچشم آسمان آمدنت را آرزو میکنم ..
و هـــی با خودم میگویم یعنی می شود؟ می دانم که می شود .. اما همیشه دلم می خواهد امتداد این نگاه بر صفحه جانم بنشیند و طعم شیرین تبسم چشم هایت را تا نفسی هست در کوچه پس کوچه های سرزمین تنهایی ام حس کنم ...
زندگی بی نهایت شادتر بود اگر در 80 سالگی به دنیا می آمدیم وبه تدریج به 18 ساگی می رسیدیم ....
این روزها من هم با حــکمــت خــدا و خـواسـت خــدا خودم را آرام میکنم. این عادت ماست دیگه ! وقتی گندی هم تو کار میزنیم میگیم حتما حکمتی داشته! البته من معتقدم حتما حکمتی داشته .
چرا می ترسی ؟
چرا نیمه های شب از خواب می پری ؟
مرگ ,آن چه را که زندگی خواهی کرد
می تواند از تو بگیرد
نه آنچه را که زندگی کرده ای...
دو روزه ساعتمو گم کردم ..اعلامیه زدم که هر کس یه ساعت زنانه پیدا کرد با گرفتن نشانی ! آن را به من تحویل دهد ..! یادش بخیر بچه که بودم میذاشتم محمد پسر خاله ام با خودکار بیک رو دستم ساعت بکشه ..
وقتی که بابا برا دلخوشی ازم میپرسید ساعت چنده ؟ کلی ذوق میکردم ...
بخدا پنجره زیبــاست اگر بگذارنـد چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
من از اظهار نظرهای دلت فهمیدم دل هـم صاحــب فتواســت اگر بگذارنـد ...
بی شک این دنیاییکه هیچ کجایش(undo)ctrl+Z
تعریف نشده هیچ وقت نمیتواند دنیای آرزوهایمان باشد...
رونوشت به صندوق انتقادات پیشنهادات بارگاه الهی !
گاهی حس میکنم صورتم از التهاب میسوزد...
حتی وقتی که ساعت ها به دیواز روبه رو خیره شدم وحرکت پاندول یکنواخت ومنظم ساعت را مرور کردم...
واقعیت هارا چیزی نمیتواند تغییر دهد ...حتی اگر هزار بار آرزو کنم ,سرم را که بالا گرفتم دستی روی شانه ام بنشیند وکارگردان کات دهد ...
چی مونده که این امام جمعه بهش گیر نداده باشه ..
این سری نوبت آهنگ پایانی سریال مختار نامه بود ! گمونم اصلا تا چند روز پیش که تو اخبار ازش تعریف کرد نمیدونست که خوانندش خانمه ...حالا دیگه شد منکراتی ...!
امروز کتاب دوستمو از وسط به دو نیم کردم ! آخه همش واسه دو هفته برم یه کتاب دیگه بخرم ؟!