گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

دختری که می شناختم

                

برای تقریبا چهار ماه، دو یا سه شب در هفته، یک یا چند ساعتی او را می دیدم. اما این ملاقات ها هیچ وقت بیرون از آپارتمانی که زندگی می کردم نبود. همیشه از درز کردن رابطه مان به بیرون از آپارتمان و سر در آوردن مردم از آن، هراس داشتم. شاید همیشه از این که تمام اتفاقات و چیزهای مشترکمان در حد یک رابطه ی عاشقانه ی سطحی تنزل کنند متنفر بوده ام...نمی دانم....

بخشی از کتاب دختری که می شناختم نوشته جی. دی. سلینجر

خودم چیزی ندارم ..

یا وجیها عندالله ........اشفع لنا عندالله ...

....

خدا دیگه خسته شدم ..دیگه کم آوردم ..

کم آوردم از بس برای هر چیز کوچیکی باید درخواست کنم ..

کم اوردم که باید بخاطر چیزهای بی ارزش کلی نذر کنم ..

کم آوردم ...آره خودمم ..همونی که دوست داشت تو رو بیشترصدا کنه..

حسودیم میشه به خوشبختی آدما ..به اینکه بدون اینکه بخوان به همه چی میرسن ..به شانسشون ..

مسخره اس نه ؟

آره بخند ..خنده دار هم هست ..به شانس ..!

مسخره گیش به حال منه وتضادش با یکی عین من ...

به این که تو چقدر به یکی حال میدی وبه یکی ضد حال ...

آره من ظرفیتم کمه ..من ایمانم ضعیفه ..

همینو میخواستی دیگه ؟ میخواستی اعتراف کنم ...

اصلا بذارباهات درد دل کنم ..

پای ناشکری ننویس ...جون همون بنده هات که دوسشون داری ننویس  این چند بند رو توی اعمالمون ..

خدا خداییش حال میکنی منو اینطوری میبینی ؟

حتما میگی این چیزی نیست ..حتماباید بلایی سرت بیارم که بفهمی یه من ماست چقدر کره داره ؟!!!

نه خداجون ! خودم میدونم خیلی بزرگ نیست ..من دلم از جای دیگه پره ..یعنی خیلی وقته که پره ..

خداجون خیلی وقته یه چیزی رو ازت مدام میخواستم ..

حالا که نشد ..خب نخواستی که بشه ..پس چرا دیگه اینطوری ....

خدایا حالا ازت دارم دور میشم ها .خودم این فاصله رو حس میکنم ..میدونی بریدم دیگه ...

خدا من بنده کم صبری ام میدونم ..خیلی از لطفاتو ندید گرفتم ..اون ستار العیوب بودنت ..همون نخواستن که حتما خودش لطف بزرگی بوده ..حالا میشه یه حالی هم به ما بدی ؟

آره من فقط اینجوری میتونم ببینمت ..دیگه دارم از خواستن ها ناامید میشم ... این حسو دوست ندارم ..ولی دست خودمم نیست ...

نمی تونم مثل پارسال دعا کنم ...نمی تونم اون قبلیه اشم ..دلم سیاه شده ...

هیچکی هم نمیتونه خوبش کنه الا تو ...

دیگه اون نمازی نیست که سر عشق به تو باشه ..فقط ازسر نیازه ...که همین چیزای بهم ریخته رو هم ازم نگیری ...

از سر ترسه که آبرومو نبری ..

خداجون دوست داری این جوریشو ..؟!

بابا من اصلا اعتراف میکنم توی این امــتحــان شما رد شدم .. .. اصلا همه اینها برا این بود که به همین برسم ...خب نتونستم دیگه .حالاکه چی ..؟!

میخوای ولم کنی ؟! .نه این نامردیه ..حق من نیست بعد این همه سال دوست داشتنت اینطوری منو از خودت سیر کنی ...

آخ که هر چی مینویسم دلم خالی نمیشه ...

همیشه خوب باید بود !

پر از عشقم و یک معشوقه ی مبهم 

شبیه خط خطی های قشنگ و اندکی درهم 

یکی عاشق تر از عاشق  

             یکی با عشق می جنگد  

    همیشه باید عاشق بود، باید ، بی مخاطب هم !!! 

یکی می خندد از شاعر که شاعر غرق اوهام است 

نه آقا ، نه ،نخند از او 

من از افکارش آگاهم !

   آهای آبی ترین موج خداوندی به لب هایت 

      تمام خنده ات را می خرم یکجا به صد درهم 

قبول است ؟ می دهی ؟ دیگر ندارم هیچ 

همین است حاصلم از آخرین روز ، آخرین ماهم 

    بیا قسمت کن اصلا خنده ات را رایگان با من 

                   همیشه خوب باید بود ،باید ... بی نظارت هم

تولدت مبارک ..

سلام بر تو ای بقیه الله فی ارضه .. سلام بر توی ای وعده حتمی خدابرای روزهای سخت ..

رسم براین است که جشن تولد به مولود هدیه می دهند ..ما چیزی شایسته تو نداریم ..فقط گاهی ..از پشت این دیوار بلند انتظار سرک میکشیم بگوییم دوستت داریم ...

 بگوییم .. که در صمیمانه ترین آرزوهایمان هستی..

حتی اگر سالها بگذرد...

                  سالهایی که نه خبری از تو باشد نه از من ... 

شوهر من

کتاب "شوهر من " شامل چهار داستانه که نمیشد بی مقدمه بخش از ان را انتخاب کرد :

داستان دومش حکایت مردیست که زنش چند روزی به مسافرت می رود و او زندگی زناشویی اش را با آنا مرور می کند و حتی زندگی آنا را در سفری که بدون او رفته متصور می شود و به مرور شک ها و گمان ها به سراغش می آید وکم کم همینها باعث میشود که به همسرش خیانت کند ...  

  

                                         *   *  *

گفت: دیگه نمی خوام پیش اون بری.دیگه نمی خوام ببینیش.

.
خم شد روی من .اما با یک حرکت هلش دادم-  

گفتم تو چه اهمیتی برام داری؟ تو هیچ چیز تازه ای برام نداری-هیچی نداری که بتونه من رو جذب کنه. به مادرم و به مادر مادرم شباهت داری- و به تمام زنهائی که تو این خونه زندگی کرده ن. تو وفتی بچه بودی کتکت نزده ن.از گرسنگی عذابت نداده ن.مجبورت نکرده ن از صبح تا شب زیر افتابی که پشت آدم رو می شکافه توی مزرعه کار کنی. اره - حضور تو بهم آرامش می ده- ولی فقط همین.نمی دونم چی کار کنم - ولی نمی تونم دوستت داشته باشم و با آرامشی ناگهانی پیپم را برداشتم و به دقت پرش کردم و بعد روشنش کردم و گفتم: در ضمن- این بحث ها بیهودست - این حرفها بی اهمیته - ماریا خوشگله حامله ست… .

 

بخشی از کتاب: "شوهر من   " نویسنده:ناتالیا گینزبورگ

شاید ..

نمی دانم چه کرده ایم یا... چه نکرده ایم ..که جمعه های قرمز تقویم تند تند ورق میخورد

و ما هنوز دعای فرج میخوانیم ...

تو هم با من بخوان :

             الهم کن لولیک ...

شاید فرجی شد ...

بازی عروس داماد

«پدر گفت؛ مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت؛ مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت؛ مادرت آن ستاره پرنور کنار ماه است. دختربچه گفت؛ مادرم زیر خاک رفته است. عمه گفت؛ آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مساله کنار آمد. دختربچه از فردای دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آنجا ابتدا خاک گور مادر را صاف می کرد، بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد. هفته سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت، به پدرش گفت؛ پس چرا مادرم سبز نمی شود؟» 

 

بخشی از کتاب : بازی عروس داماد  نویسنده بلقیس سلیمانی .

گاهی ..


گاهی گمان نمی کنی ولی می شود

     گاهی نمی شود،
 نمی شود که نمی شود؛

            گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است،

                    گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود؛

                             گاهی گدای گدای گدایی و بخت نیست، 

                                     گاهی تمام شهر گدای تو می شود...


دکتر علی شریعتی

کمکم کن...

سربه سرم نگذار ...حوصله ام تنگ شده ...بیقرار وخسته ام ...آن بار خواستم دعایم کنی ...ممنون ...این بار میخواهم کمک کنی یابن الحسن ... 

  

تو همون حس غریبی که همیشه ....

بی خیال ...!

واقعا زجرآوربود..عصر  دل انگیز ماه جولای..توی زیر زمین آشپزخانه هتل بنشینی وسیب زمینی خرد کنی ..از پنجره کوچکی که به سقف چسبیده بود میشد آن آسمان آبی زیبا را اندکی تماشا کرد...حس زندانیی را داشتم که سالها زیر سقف آسمان نفس نکشیده باشد..فکرهای احمقانه ای به ذهنم رسید...همانطور که سیب زمینی هارا خرد می کردم به عمد  دستم را بریدم.. بد هم بریدم ...خون دستم پاشیده شد به همه جا و گند زد به همه چی ....

اما به اینها فکر نمیکردم ...حتی به سوزش دستم هم توجهی نداشتم ...فقط به این فکر میکردم که برای پانسمان دستم به خیابان دیاگو خواهم رفت ...


بخشی از کتاب " خاطرات من ومستر آیزاک " نویسنده :ac..

هوای زیارت

 

 

قربون کبوترای حرمت ... 

گاهی آدم صبح زود یه کبوتر میبینه ..چه هوایی میشه ..

فقط همین ..

هزار وچند سال است که هدیه خورشید را جا گذاشته ایم ..هزار وچند سال است جهان همچنان تاوان بی لیاقتی اش را پس میدهد ..هر شب جمعه هستند کسانی که بهتر از من بخوانند ..خدا کند که بیای ...

می خواهم امشب برایم دعا کنی ..همین ...

بغض و در ودیوار..

تموم زندگیم اینه، من و بغض و در و دیوار،

چی مونده از تن خستم که می خواد بشکنه این بار...

چنان دل کندم از دنیا

که شکلم شکل تنهاییست...

ببین مرگ مرا در خویش

که مرگ من تماشاییست...

...

دورانی بود که هر کتابی را می‌خریدم تاریخ خرید را در صفحه اول می‌نوشتم. به شیوه قدما. و تاریخ شروع خواندن را که گاه با تاریخ خرید یکی می‌شد و هم‌چنین تاریخ پایان خواندنش را. چه کار خوبی بود. این کار را دیگر نمی‌کنم. چرایش را هم نمی‌دانم.

گمشده

این جمعه حرفی ندارم ..   نمیدانم چه بگویم ..

 انگار میان این همه کلمه و واژه گم شده ام ...انگار یک بی خبری بزرگ میانمان فاصله انداخته...

شاید همین است که اینقدر حرفهایمان از او بوی تکرار میدهد ... شوق را گم کرده ایم ...

 .....  ای قلم میان حرفهایت اثری نیست ....

برو ای گدای مسکین ...

                                                    

آ‍زادی یعنی این ..؟!

پیش از این برای خودم دل می سوزاندم، از این که چشمی دوستدار مواظب کارهایم است و سعادت آن شخص به آن کارها بستگی دارد، کلافه می شدم. اکنون کسی مواظبم نبود؛ کارهایم برای کسی اهمیت نداشت؛ کسی به خاطر روز ها و ساعت هایم با من بگو مگو نمی کرد؛ وقتی بیرون می رفتم صدایی برای بازگشت مرا نمی خواند. اکنون حقیقتا آزاد بودم. دیگر کسی مرا دوست نداشت. برای همه بیگانه ای بیش نبودم... 

 

 

از کتاب" آدلف" اثر بنژامن کنستان

مسافر تنهای ما ..

آمد شبی که آسمان آغوش خود را باز میکند ..برای آرزوهای تمام ناشدنی ..تا بالهایمان را زیر ستاره های دل انگیز این ماه قشنگ خدا بتکانیم ..کز نکنیم .. ودور از فکر وذکر های معلق خودمان را به دستهای گرم خدا بسپاریم ...

خدایا ..ای که برای هر خیری امیدمان به توست ..ما مسافری داریم که هر وقت او بیاید تمام آرزوهای ما برآورده میشوند ...خدایا بگو آن مسافر تنها زودتر بیاید ...

فیروزه

شنیده بودم انگشتر نگین فیروزه اعتماد بنفس میاره ..

...مدتها بود دستم بود ..

تا اینکه یه روز بهم گفت این انگشتر چه به دستت میاد .. چه خانوم شدی ....

  ...

  حالا میفهمم فیروزه اعتماد بنفس میاره ...اونم خیلی زیاد ...

 

پ.ن : کامنتها گاها پاسخ داده می شود .

من دختر رئیسم !

... پولها را  روی میز چرب آشپزخانه می اندازد و میگوید : حقوقتان را بردارید ...

اه که چقدر حالم ازش بهم میخورد ...دلم میخواهد سرش فریاد بزنم ..هی ..! اگر آن اسکناسهای توی دستت نبود همه ی این تره ها را توی سرت خرد میکردم ! ارزش تو بسته به همان پولهایی بود که مثل سگ جلویمان انداختی ..ارزش تو از یک سگ هم کمتر است مردک ..

آه که چه سخت است دختر رئیس اداره پست لندن باشی و فردی مثل آیزاک اینگونه غرورت را زیر پا بگذارد ...آه خداوندا این تنها آرزوی مرا که شکستن غرور این لعنتی است برآورده کن ! ...

ولی نه ..من آرزوهای مهم تری دارم ..آینده این کودک درون شکمم چه میشود ؟ باید آرزوهای بهتری  بکنم ....

بخشی دیگر از کتاب : خاطرات من ومستر آیزاک نویسنده ac.

بوی گلاب

سلام ..

میدانم .جواب سلام واجب است ..پس یکی طلب من !

امشب خوشحالم ..ذوق کرده ام که بهانه ای دارم ..

همین چند سطری که به شبهای جمعه به هوای تو نوشته میشود ..کافیست برای بوی گلاب این وبلاگ که به سر تیترش بیاید ..

می گویم ما که  آدمهای خیلی بدی نیستیم ..فقط کمی فراموشکاریم ..کمی هم ساده لوح ..کمی هم خب سر به هوا ...این ها همه توجیح خوبی برای این شب جمعه توست ..نه ؟

بیغوله های لندن

.....مستر آیزاک مرد بد اخلاقی بود گرچه لطفش را برای دادن کار را هرگز فراموش نمیکنم ..روزهایی که من در ویرانه های لندن بدنبال چیزی برای خوردن میگشتم ..همین مرد بد اخلاق بود که مرا از دنیای پر از نکبتم نجات داد ...

من در رختشویی هتل آیزاک کار میکردم ..کارم کار راحتی بود ..صبحها دم در اتاقها می ایستادم و آرام در میزدم ..عذر میخواهی میکردم و به نشانه ی احترام خم میشدم ..ملافه های تختشان را جمع میکردم و به رختشور خانه میبردم و .بقیه کارها ....

اما ید بختی من از زمانی آغاز گشت که آسانسور هتل خراب شد .. برای بردن ملافه های خیس و سنگین به پشت بام هتل به کمک نیاز داشتم ..این کار یک نیروی مردانه میخواست ..به خصوص اینکه من باردار بودم و این موضوع را از همه پنهان کرده بودم ..چون میترسیدم در مورد من فکر ناشایستی بکنند ..مخصوصا مستر آیزاک که من را در آن ویرانه های پایین شهر لندن پیدا کرده بود ..او هرگز نمیتوانست باور کند که من شوهر داشتم و همین شوهر باعث بدبختی های من شده بود ...

وقتی دیسک کمر را  برای کار بهانه کردم..مستر آیزاک سری از سر نارضایتی تکان داد و گفت : بسیار خوب ..از فردا در آشپزخانه کار میکنی ..

وای خدای من ! در آشپزخانه ای که بوی دنبه و پیاز و گوشت وزغ می آید من با این وضعم چطور کارمیکردم ..؟..اما چاره ای نداشتم ..باید میپذیرفتم ..قبول نکردن مساوی بود با اخراج و برگشت به بیغوله های لندن ...

بخشی از کتاب : "خاطرات من و مستر آیزاک"  نویسنده : ac.k.  

خیلی بی معرفتی

روزی برای لبخندش نذر میکردم .....

آرزوم رسیدن به آرزوهاش بود ...

حالا که از همیشه بهش نزدیک ترم ..دیگه دوست من نیست ! دیگه دوست او نیستم !

همیشه تو اوج با هم بودن میفهمی که خیلی فاصله داری....


پ. ن : گاهی وقتها حس میکنم دستهام  دارن  از بی نمکی  فاسد میشن.



بابا نظر

داخل تشکیلات خودمان هشت نفر از بچه های شلوغ و جسور مشهد بودند که خیلی اذیت می کردند .رهبر این گروه اسمش  مهدی  یا بقول خودشان مهتی !.بود .این گروه در مقابل سنگری که داشتند نوشته بودند : سنگر پلنگ ها ..!

یک روز حاجی خیلی از دستشان  که کفری بود پیش من آمد و گفت : این پسر ( منظورش مهدی بود ) اسب و قاطر را ورچپه سوار میشود و دم ان را بالا میگیرد و میگوید این ترمزشه !

صدایش کردم بیاید ..تهدیدش کردم که اخراجشان میکنم ..عذر خواهی کرد و رفت .

چهار پنج روز گذشت ..یک شب یک پیرمرد روحانی طراز اول را به خط  آمده بود تا نماز جماعت برگزار کند ..روحانی پیر آمد و جلو ایستاد . دیدم این گروه پلنگ ها صف اول نماز ایستاده اند . من رفتم صف دوم ایستادم تا مواظب آن ها باشم . وقتی امام جماعت نشست ,  این ها سه تا هزار پا ول کرده بودند . ناگهان پیرمرد از جا پرید و نماز را شکست و عبایش را انداخت ..تا فهمیدم قضیه از چه قرار است  ازشان توضیح خواستم  ..مهدی جلو آمد و گفت : من آن ها را رها کردم ! پرسیدم : چرا ؟ گفت : حاج اقا نظر نژاد نماز جماعت در اینجا- خط مقدم - درست نیست .فاصله به قدری کم است که اگر یک گلوله به اینجا بخورد همه با هم کشته میشویم .

دیدم راست میگوید ....

قسمتی از کتاب " بابا نظر " خاطرات شفاهی شهید محمد حسن نظر نژاد

قرارمان ؟

ثانیه های گذران ..سالهای هجر تورا تمدید کرد ....

         وباز شب جمعه ای بی تـو ....

یابن الحسن دلم بیـقرار و هجـر تو برقــرار ...

                        

                       قرارمـان کدامین جمعه میرسد ..؟

نامزدهای سابق

- "وا جعفر آقا کجا تشریف می برید این وقت  شب…..؟

-  بیداری هنوز رضا؟

(جعفر آقای ما هنوز همسرش را به اسم پسر بزرگش صدا می کند!!..حتی نیمه شب!)

….راستش از شما چه پنهون دارم می رم ازدواج مجدد کنم …البته با اجازه ی شما….خداییش اگر شما که مادر بچه هامی رخصت ندی قدم از قدم بر نمی دارم…حالا اجازه هست تجدید فراش بکنیم یا نه؟

….گونه های زینت خانم -ببخشید مادر رضا یا همان رضا- سرخ می شود و با خجالت می گویداِ وا جعفر آقا این چه حرفیه..اجازه ما هم دست شماست…فقط تو رو خدا عدالت رو فراموش نکنی ها !….” جعفر آقا به زینت خانم چشمک می زند و لبخند شیطانی بر لبش نقش می بندد...

..”ای به چشم….”

از کتاب : نامزدهای سابق نویسنده : ...

حاشیه

انگار نمی آید وهم می آید..

    این دور وبر انگار که کم می آید ..

او عابر ومن پیاده رو ...آه چقدر..

     از حاشیه رفتنش خوشم می آید ....