از وقتی که ما بچه بودیم که هیچ،از وقتی که پدرهای ما هم بچه بودن اوضاع همین بوده ،
اینجا هرکسی ساز خودش رومیزنه..عاشورا وتاسوعای حرم رو میگم ...
از هر مسجد و حسینیه شهر دسته ای زنجیرزنان با پرچم و علم کتل خودش راه می افته که سلانه سلانه و نوحه خوان برسه به حرم .. ، هرچی هم این عقلای شهر خودشون رو کشتند که این علم های عریض وطویل رو به این ور واون ور نکشونین ..به خرجشون نمیره که نرفته ..!
نوحه خون ها با اون بلندگوهایی که انگار مسابقه جهانی ولوم برگزار کرده باشن صوت و لحنشون رو به رخ هم می کشند...فقط خوبیش اینه که خیلی متأثر از قرتی بازی مداح های امروزی نیست. ..!
.بساط نذری هم که داغه ..مخصوصا برای ما جماعت تماشاچی .از این ایستگاه به اون ایستگاه ....هرچی رو هم که فکرش را بکنی نذر میکنند ..ازچای وکیک گرفته تا کیوی و نوشابه و آبنبات ..!
ما که یکی دوساله نرفتیم ..خیلی ترافیک داره اون طرف ...اما میدونم هرسال این مراسم همین طوری که مردم عشق شون میکشه برگزار میشه ...
می گویند : انتظار مهدی ، امتداد عاشوراست ..
تو این روزها.. مخصوصا این شبها ... بیشتر از همیشه از ذهن ما عبور میکنی ...
من در پشت قاب نگاه تو چگونه تفسیر می شوم ، نمیدانم ..
اما میدانم هرچه باشد قهرمان این داستان تویی ..
+ لقد عظم مصابی بک ..
وقتی ابرهای پاییزی مقابل چشمانمان می گریند ..وقتی تکرار غریب ثانیه ها جای خالی یک منجی را داد می زنند ، وقتی پراز حس تنهایی وترس ایم ..
دلمان به یک چیز خوش است ...
اینکه زیر نگاه بلند تو نفس می کشیم ...
+ باران که می بارد ،تو می آیی ..
اللهم عجل لولیک الفرج
پاییز آمد، درمیان درختان، لانه کرده کبوتر ، از تراوش باران می گریزد
خورشید از غم ،با تمام غرورش، پشت ابر سیاهی ،عاشقانه به گریه می نشیند
چقد این دو بیت رو دوست دارم..
با خواهرم دعوا کردم ...یک دعوای تمام عیار حسابی !
هیچی کم نذاشتیم برا هم ..
هنوز هم عصبانیم ..نه به خاطر اون چیزی که سرش دعوامون شد ..به خاطر حرفهای بعدش ..
به خاطر حرفهایی که نباید میگفتیم وگفتیم ..
بهش گفتم : گاش زودتر از اینجا بری ، راحت شم ..
بهش گفتم : تو لیاقت چیزی رو نداری ..
کلی حرف بد دیگه ام گفتم ..
اوه خدایا چقدر حالم بده ، چقدر عصبانیم ..
بااون حرفا آروم نمیشم .اون حرفا که گفتم ( یه روز از اینجا می ریم .)
الان میفهمم که اون حرف مفتی بوده، وقتی عصبانی هستی این جمله های قصاری که توخوش خوشانت ذکر میکردی عصبانیت آدمو بیشتر میکنه حتی ...! )
چقدر دلم میخواد هیچ کس پی هیچی دلیلی نباشه ....
سریال وضعیت سفید رو دوست دارم ، نه فقط بخاطر بازی خوب بازیگرانش ، نه فقط بخاطر کارگردانی کم نقصش ، بخاطر همذات پنداری با موضوع فیلم ...
ما هم یه باغ داریم ،یه خونواده ، یه عالمه عمه و عمو و یه پدربزرگ و مادربزرگ ..
ما هم روزگاری جمع میشدیم دور هم ..به هر بهانه ی بی بهانه ای !
اما ما هم مثل اونا یه قهر داریم . من سه ساله خونه ی عموم نرفتم ، اونا هم سه ساله خونه ی ما نیومدن ..جالبیش به اینه که ما ظاهرا قهر نیستیم ،وقتی همدیگه رو می بینیم لبخند میزنیم ، با هم حرف هم میزنیم ..
اما در باطن قهریم ...اینو همه میدونن ...
وقتی بقیه به بابام میگن آشتی کن ، میگه من که قهر نیستم ! هر کی قهره بیاد آشتی کنه ..
من میدونم علت قهرشون چیه ..ولی نمیتونم بگم ...
کاش وضعیت ما هم سفید بشه یه روزی ...
امروز 19 آبان بود ، مصادف با تولد یک سالگی این وبلاگ ..
وبلاگی که هر روز بیشتر از دیروز رو به خاموشی و انزوا میرود ..
روزی که اینجا را درست میکردم ، میخواستم یک ناشناخته باشم ..میخواستم بعضی حرفهای ساده را اینجا بگویم ..بعضی حقیقت ها را ..بعضی رازها را ..بعضی گناهان را ..اصلا همه اش از یک گناه شروع شد ..از یک عذاب وجدان ، عذاب وجدان آن روز لعنتی ..
آن روز دلم میخواست یکجایی اعتراف کنم ..میخواستم صفحه ای باشد برای درد ودل و بی شیله پیله حرف زدن از خودم ..
درست نمیدانم چه چیزی من را از اینجا دلزده کرد ؟
اما راستش وقتی قسمت نظرات را صفر مشاهده میکردم دلسرد میشدم ...
نمیدانم این چه حسیست که آدمها دوست دارن خوانده شوند ..دوست دارند نظر دیگران را حتی راجب مزخرفترین افکار شخصی اشان بدانند ...
باید اعتراف کنم این احساس احمقانه در من هست ! من این سکوت رخوت انگیز را نمیتوانم تحمل کنم ، هرچند که از تعریف هاو آفرین گفتنهای الکی بیشتر بیزارم ...
گلابتون بیچاره ..
زود تنها شدی ..
زود تنهایت گذاشتم ...
تولدت مبارک ..!
دنبال کلمه میگردم ..دنبال واژه ای که بتواند توصیف کند این جمعه ها را ..
جمعه ی بی انتظار
جمعه ی تسلیم ..
به فریادمان برس ای عزیز خدا ..
نشسته ام روی روزهای روزمره زندگی ....کاری کرده که یادم برود دل طلب تورا دارد ...آن وقت میشویم منتظرانی که انـتظار فقط لق لقه دهانشان میشود با دعاهای خسته و توشه ی خالی ..
++ دعایم کن ...
گاهی همینطور بی دلیل ..بی دلیل که نه ..غصه امان می گیرد ..مخصوصا جمعه ,وقتی غروب میشود ..
بیا بگو که از که بگیرم سراغ تورا ..
جهان بی او چه بی رنگ ست ..
انتظار ما چه کمرنگ است واین احساس پر از ننگ است
تو ..
تو می آیی ومن دیگر نمی گویم ...
.....
آن شب به خاطر حس بیپناهی احمقانهای که درونم ایجاد شدهبود دوست داشتم به خانه بیاید اما او نیامد ومن با تمام حسرتی که تصورش ممکن بود به او فکر کردم.
صبح با صدای زنگ در بیدارشدم .پستچی بود . نامه ازطرف او بود .خوشحال شدم فکر کردم الهامات درونی شب گذشته بی جهت نبوده است :
" سلام فلاویا
حالت چطور است .همه چیز رو براه است ؟
میدانم که نیست . میدانم تو هم از این زندگی و من راضی نیستی .هر دوی ما خسته شدیم .من این بیزاری را در تو هم دیده ام فلاویا ..وقتی که یک هفته تمام آینه ی منزلمان غبار گرفته دیدم .این را فهمیدم ..فهمیدم که تو حتی حوصله نگاه کردن خودت را در آن نداری ..فهمیدم که دیگر این زندگی آن شوق همیشه را برای تو ندارد ..
مدتهاست میخواهم با تو حرف بزنم .اما نمیشد . نمیتوانستم .خودت میدانی با نامه راحت ترم . ..
من به راحتی این که دیروز عاشق تو بودم ، میتوانم فردا تشخیص بدهم تو مناسب نیستی و رهایت کنم . راستش همین حالا هم نمیتوانی مطمئن باشی که رهایت نکردهام .
میدانی فلاویا؟ من در ادامه ی رابطه با تو دچار شک اساسی هستم . راستش مدتهاست در من برانگیختگی لازم را ایجاد نمیکنی و به نظرم چیز مجهولی در تو هست که مرا دچار تردید کردهاست . در واقع با توجه به روحیات من ، تو همین حالا باید در این تعارض به سر ببری که من قطعا عاشق شخص دیگری شدهام . احتمالش زیاد است . به زودی تو را در جریان قرار خواهم داد ...
ضمنا همراه نامه مقداری پول برایت فرستادم .
امضا: ..."
خواندن نامه که تمام شد ...حرفی نزدم ..حرکتی نکردم ..حتی مژه هایم را بهم نزدم ..همانجا بیحرکت مثل سنگ باقی ماندم ..اطرافم پراز سکوت بود ..بنظرم میرسید که آسمان تمام سنگینی اش را روی من انداخته وبا بیرحمی مراله میکند.
آه . من مدتها بود در بیحاصلی سقوط کرده بودم ..
از کتاب " خاطرات من ومستر آیزاک "نویسنده : ac..
جمعه آخر ماه رمضان امسال هم دارد میرود ..
میخواهم بخواهم این شب ها خودت دعا کنی برای این سرزمین ومردم چشم براهش ...
به اینکه لایق حضور شویم .....خستــه شدیـم ...
باز هم نیامدی ..
چه کنم که واژه ها برای از تو گفتن کلیشه میشوند ..
چه کنم که ازتو چیزی نمیدانم ....
چه کنم که عادت کرده ام به این شب جمعه نوشتن ها ...
کـاش که ایـن فاصله را کـم کنی ..
دلم روزهای را میخواهد که هرووقت غصه ام گرفت روبرویش بایستم وخانه تکانی کنم ذهنم را ..وآن وقت او دلداری امان دهدو آماده برای روزهای سخت ...
دلم بودنش رابهانه میکند خدا ...
الهم اشکو الیک فقد نبینا غیبه ولینا ... مـارادریــاب ...
منظره زیبایی بود .غروب خورشید .دریاچه مرغابی ها ..پارک خلوت ..
اما نمیتوانستم از این زیبایی لذت ببرم ..آرامشم را گرفته بود ..فکر اینکه موضوع بچه را چطور باید بگویم ..یا اصلا بگویم یا نه ؟ ..پریشانم کرده بود ..کاش آیزاک یک زن بود .
کاش میشد با او از همه چی حرف زد .
بلاخره باید با یک نفر درمیان بگذارم ..
آه فهمیدم ..جانت ! جانت زن مهربانیست ..آیزاک هم به او احترام میگذارد ...
باید برایش بگویم ..از اول اولش ..از فلاویای19 ساله تا فلاویای 28 ساله ...از آن روزهایی که خدمتکار برایم چای میریخت ..تا این روزها که ملافه های کثیف هتل را میشویم ..از پدر خودم تا پدر این بچه ..خیلی حرف دارم ..خدا کند گوشی برای شنیدن داشته باشد ...
بخشی دیگر از کتاب خاطرات من و مستر آیزاک .
شب جمعه ست وباز نگاه مهربانی را جستجو می کنیم که بی توقع چشم هایمان را که از گرد وغبارزمانه خاک گرفته بشوید ..و دعا کند که حالمان ..تمام زندگی امان پر شود از دوست داشتن با او بودن ...
ودلمان خوش است که " زمین به بندگان شایسته خدا خواهد رسید ..."
نگاه کن!
هرم انگشتانم روی صفحه ی فال
می سوزاند طالع ام را
ومــن
سوخته ی نجابت بی ریایی ام می شوم هر بار.
نگاه کن
که انتظار ادمیان،
مرا صبـــور می خواهد...
امــا
از من گذشته است دیگر...
آیزاک احضارم کرده بود ..
احتمالا میخواست در مورد خرابکاری های اخیرم با من صحبت کند ..حاضر بودم نیمی از حقوقم را بعنوان جریمه بردارد اما از من توضیح نخواهد !
داشتم برایش توضیح میدادم که ...اخیرا گاهی سرم گیج میرود و دست خودم نیست ,همانطور که حرف میزدم آیزاک از روی صندلیش بر خاست و روی مبل کنار من نشست ... توی چشمانم نگاه کرد و گفت : چرا نزد پزشک نمی روی ؟
مهر بانی اش مرا میترساند .. برخاستم و به سمت پنجره رفتم ..
وتقریبا بلند گفتم : دکتر رفتن پول می خواهد ...
باصدایی که عصبانیت در ان موج میزد گفت :شما ها همیشه از پول حرف میزنید. تو یک زن تنها چه مخارجی داری که از سلامتی خودت برایت مهمتر خواهدبود؟
ازاینکه تنهایی مرا به رخم کشید دلم سوخت ..سوزش را برزبانم آوردم وگفتم ..حق داری درک نکنی ..
زمستان برای امثال شما فصل زیبایی است ..کنار شومینه مینشینید ..پالتو می خرید ..به اسکی می روید .یا از پنجره رقص برف را به نظاره مینشینید ..اما فقط اگر یک ولگرد باشی میتوانی حتی از منظره یک کلبه پوشیده شده از برف متنفر باشی ..
بخشی دیگر از کتاب " خاطرات من و مستر آیزاک "
وقتی بچه بودم ..همه ی بالشتهای توی خونه رو جمع میکردم و باهاشون خونه میساختم ..مثل این عکس ..بعد داداشم رو صدا میکردم اونم از توی حیاط سبزی جمع میکرد و گل و گیاه می آورد ..
حالا می فهمم که چر اون گیاه پزشک شد و من ...