-
کمکم کن...
1390/04/09 15:41
سربه سرم نگذار ...حوصله ام تنگ شده ...بیقرار وخسته ام ...آن بار خواستم دعایم کنی ...ممنون ...این بار میخواهم کمک کنی یابن الحسن ... تو همون حس غریبی که ه می ش ه ....
-
بی خیال ...!
1390/04/05 15:14
واقعا زجرآوربود..عصر دل انگیز ماه جولای..توی زیر زمین آشپزخانه هتل بنشینی وسیب زمینی خرد کنی ..از پنجره کوچکی که به سقف چسبیده بود میشد آن آسمان آبی زیبا را اندکی تماشا کرد...حس زندانیی را داشتم که سالها زیر سقف آسمان نفس نکشیده باشد..فکرهای احمقانه ای به ذهنم رسید...همانطور که سیب زمینی هارا خرد می کردم به عمد دستم...
-
هوای زیارت
1390/04/03 06:34
قربون کبوترای حرمت ... گاهی آدم صبح زود یه کبوتر میبینه ..چه هوایی میشه ..
-
فقط همین ..
1390/04/02 15:15
هزار وچند سال است که هدیه خورشید را جا گذاشته ایم ..هزار وچند سال است جهان همچنان تاوان بی لیاقتی اش را پس میدهد ..هر شب جمعه هستند کسانی که بهتر از من بخوانند ..خدا کند که بیای ... می خواهم امشب برایم دعا کنی ..همین ...
-
بغض و در ودیوار..
1390/04/01 13:34
تموم زندگیم اینه، من و بغض و در و دیوار، چی مونده از تن خستم که می خواد ب شک ن ه این بار... چنان دل کندم از د نی ا که شکلم شکل ت نها ی یس ت ... ببین مرگ م ر ا در خویش که مرگ من تماشاییست...
-
...
1390/03/28 09:00
دورانی بود که هر کتابی را میخریدم تاریخ خرید را در صفحه اول مینوشتم. به شیوه قدما. و تاریخ شروع خواندن را که گاه با تاریخ خرید یکی میشد و همچنین تاریخ پایان خواندنش را. چه کار خوبی بود. این کار را دیگر نمیکنم. چرایش را هم نمیدانم.
-
گمشده
1390/03/26 16:17
این جمعه حرفی ندارم .. نمیدانم چه بگویم .. انگار میان این همه کلمه و واژه گم شده ام ...انگار یک بی خبری بزرگ میانمان فاصله انداخته... شاید همین است که اینقدر حرفهایمان از او بوی تکرار میدهد ... شوق را گم کرده ایم ... ..... ای قلم میان حرفهایت اثری نیست .... برو ای گدای مسکین ...
-
آزادی یعنی این ..؟!
1390/03/25 06:31
پیش از این برای خودم دل می سوزاندم، از این که چشمی دوستدار مواظب کارهایم است و سعادت آن شخص به آن کارها بستگی دارد، کلافه می شدم. اکنون کسی مواظبم نبود؛ کارهایم برای کسی اهمیت نداشت؛ کسی به خاطر روز ها و ساعت هایم با من بگو مگو نمی کرد؛ وقتی بیرون می رفتم صدایی برای بازگشت مرا نمی خواند. اکنون حقیقتا آزاد بودم. دیگر...
-
مسافر تنهای ما ..
1390/03/19 15:09
آمد شبی که آسمان آغوش خود را باز میکند ..برای آرزوهای تمام ناشدنی ..تا بالهایمان را زیر ستاره های دل انگیز این ماه قشنگ خدا بتکانیم ..کز نکنیم .. ودور از فکر وذکر های معلق خودمان را به دستهای گرم خدا بسپاریم ... خدایا ..ای که برای هر خیری امیدمان به توست ..ما مسافری داریم که هر وقت او بیاید تمام آرزوهای ما برآورده...
-
فیروزه
1390/03/16 15:43
شنیده بودم انگشتر نگین فیروزه اعتماد بنفس میاره .. ...مدتها بود دستم بود .. تا اینکه یه روز بهم گفت این انگشتر چه به دستت میاد .. چه خانوم شدی .... ... حالا میفهمم فیروزه اعتماد بنفس میاره ...اونم خیلی زیاد ... پ.ن : کامنتها گاها پاسخ داده می شود .
-
من دختر رئیسم !
1390/03/15 16:01
... پولها را روی میز چرب آشپزخانه می اندازد و میگوید : حقوقتان را بردارید ... اه که چقدر حالم ازش بهم میخورد ...دلم میخواهد سرش فریاد بزنم ..هی ..! اگر آن اسکناسهای توی دستت نبود همه ی این تره ها را توی سرت خرد میکردم ! ارزش تو بسته به همان پولهایی بود که مثل سگ جلویمان انداختی ..ارزش تو از یک سگ هم کمتر است مردک .....
-
بوی گلاب
1390/03/12 19:59
سلام .. میدانم .جواب سلام واجب است ..پس یکی طلب من ! امشب خوشحالم ..ذوق کرده ام که بهانه ای دارم .. همین چند سطری که به شبهای جمعه به هوای تو نوشته میشود ..کافیست برای بوی گلاب این وبلاگ که به سر تیترش بیاید .. می گویم ما که آدمهای خیلی بدی نیستیم ..فقط کمی فراموشکاریم ..کمی هم ساده لوح ..کمی هم خب سر به هوا ...این ها...
-
بیغوله های لندن
1390/03/11 18:09
.....مستر آیزاک مرد بد اخلاقی بود گرچه لطفش را برای دادن کار را هرگز فراموش نمیکنم ..روزهایی که من در ویرانه های لندن بدنبال چیزی برای خوردن میگشتم ..همین مرد بد اخلاق بود که مرا از دنیای پر از نکبتم نجات داد ... من در رختشویی هتل آیزاک کار میکردم ..کارم کار راحتی بود ..صبحها دم در اتاقها می ایستادم و آرام در میزدم...
-
خیلی بی معرفتی
1390/03/09 16:08
روزی برای لبخندش نذر میکردم ..... آرزوم رسیدن به آرزوهاش بود ... حالا که از همیشه بهش نزدیک ترم ..دیگه دوست من نیست ! دیگه دوست او نیستم ! همیشه تو اوج با هم بودن میفهمی که خیلی فاصله داری.... پ. ن : گاهی وقتها حس میکنم دستهام دارن از بی نمکی ف اس د میشن.
-
بابا نظر
1390/03/07 22:59
داخل تشکیلات خودمان هشت نفر از بچه های شلوغ و جسور مشهد بودند که خیلی اذیت می کردند .رهبر این گروه اسمش مهدی یا بقول خودشان مهتی !.بود .این گروه در مقابل سنگری که داشتند نوشته بودند : سنگر پلنگ ها ..! یک روز حاجی خیلی از دستشان که کفری بود پیش من آمد و گفت : این پسر ( منظورش مهدی بود ) اسب و قاطر را ورچپه سوار میشود و...
-
قرارمان ؟
1390/03/05 20:27
ثانیه های گذران ..سالهای هجر تورا تمدید کرد .... وباز شب جمعه ای بی تـو .... یابن الحسن دلم بیـقرار و هجـر تو برقــرار ... قرارمـان کدامین ج م ع ه میرسد ..؟
-
نامزدهای سابق
1390/03/01 19:53
- "وا جعفر آقا کجا تشریف می برید این وقت شب…..؟ ” - بیداری هنوز رضا؟ (جعفر آقای ما هنوز همسرش را به اسم پسر بزرگش صدا می کند!!..حتی نیمه شب!) ….راستش از شما چه پنهون دارم می رم ازدواج مجدد کنم …البته با اجازه ی شما….خداییش اگر شما که مادر بچه هامی رخصت ندی قدم از قدم بر نمی دارم…حالا اجازه هست تجدید فراش بکنیم یا...
-
حاشیه
1390/02/31 07:14
انگار نمی آید وهم می آید.. این دور وبر انگار که کم می آید .. او عابر ومن پیاده رو ...آه چقدر.. از حاشیه رفتنش خوشم می آید ....
-
خسته ام میفهمی ؟
1390/02/29 14:57
سلام آقا...خسته ای میدانم .. دلتنگی میدانم ... من این دلتنگی را خوب میدانم ..من هم از این همه نبودنت دلم تنگ است میدانی.. ؟ من هم خسته ام ...خسته ام ازهرجمعه ای که گفتم ..که خواندم..؛"کی باشد ماراببینی وما تو راببینیم" و نـدیـدمـت ...شاید چشم های خواب آلود من تورا نمی بیند ... من ..من دیگر از این بی لیاقتی...
-
رباعی طنز ولی عاشقانه !
1390/02/24 16:20
باید همه را به زیر پا بگذارم تا دست تو را توی حنا بگذارم ! با این همه شرطی که تو داری باید مرغی شوم و تخم طلا بگذارم! .... ... .... ... من آب گذشته از سرم.. می گویم من عاشقم احمقم خرم , می گویم انگار که چاره ای ندارم دیگر .. من اسم تو را به مادرم می گویم ! کتاب : " و " شاعر : جلیل صفر بیگی
-
منتظر
1390/02/22 19:47
سالهاست منتظر کسی هستیم که قرار است از تمام دنیا زدگی ها رهایمان کند.. سالهاست نگاه مهربانی را میجوییم که چشمهایمان را بشوید وجور دیگر دیدن را یادمان بدهد .. سالهاست دل دنیا برای جرعه ای عدالت تنگ شده .. آخ ازاین غریبی تو و دلهای بی انتظار ما ..
-
دلتنگی های نقاش خیابان چهل وهشتم
1390/02/19 15:00
تاز گی ها با پست هوایی دعوت نامه ای برای شرکت در یک جشن عروسی به دستم رسیده است که در هجدهم آوریل در انگلیس برگزار میشود... اتفاقا برای رفتن به عروسی دل تو ی دلم نبوده بنابراین همین که دعوت نامه رسید بی آنکه فکر هزینه اش را بکنم پیش خودم گفتم با هواپیما راهی این سفر میشوم ! اما از همان وقت موضوع را از جنبه های زیادی...
-
باز هم ...
1390/02/15 20:31
بعضی وقتا دنبال یک نام یا یک روز در تقویم هستیم که بیاد کسی بیافتیم ...بعضی هامان منتظریم تا بعضی روزهایی از زندگی امان از راه برسند .. برای آن روزها لحظه شماری می کنیم ... انتظار را می فهمم ..اما غربت انتظاری که برای تو میگویند را بیشتر می فهمم ... وقتی میگویم خدا کند که بیایی ..شاید تو میگویی : خدا کند که بخواهی ...
-
ای بابا ...!
1390/02/11 18:28
میگه : خانوم این کاغذ به چی دردی میخوره ؟ نگهش دارم ؟!!! میگم : رسید انجام کار هستش ..میخوای بندازش دور...! میگه : این چه طرز برخورده ؟ من فقط سوال پرسیدم!!
-
چرا نمیایی..
1390/02/08 23:29
هوای شهر غبار آلود و گرفته است ..اما غصه من از گرد و غباریست که روی دلم نشسته و جا خوش کرده است ..گاهی ترسی ابلیس گونه بر جانم می نشیند که نکند قضاوتهای این مردم به تو هم سرایت کند .. من را ببخش...برای این حرفهایی که از سر خستگی به ذهنم هجوم می آورد .. می خواهم بدانی به بزرگی روزهای نبودنت دلتنگ روزهای وصالم که بیایی...
-
حنا
1390/02/03 17:20
- یه مدته این شبکه دو داره کارتون "حنا: دختری در مزرعه" رو نشون می ده. یه وقت هایی یه قسمت هاییش رو تماشا می کنم... یادمه اولین باری که حنا رو دیدم، به نظرم یه دختر بزرگ و خانوم بود. دفعه بعد شده بودیم همسن. بار سوم که تلویزیون پخش کرد ازش یه کم بزرگتر بودم... حالا که نگاه می کنم می بینم چقدر کوچولوئه این...
-
گل نرگس
1390/02/01 15:11
جمعه ها آرام از کنارمان میگذرد ...وما هنوز از دیدار امامان محرومیم ... وهنوز درست نمیدانیم که چه کرده ایم یا چه نکرده ایم که لایق دیدار گل نرگس نمی شویم ... دعا کن برای ما ..دعا کن تادر غبار زمان گم نشویم وچشمهایمان جمعه ای دور به آمدنش سو بگیرد...
-
قصه از کجا شروع شد؟
1390/01/30 17:06
قصه از کجا شروع شد؟ ای گل نیلوفرم، ای همۀ باورم، آره می دونی از همه عاشق ترم... یادش بخیر ...امروز یاد اندی افتادم !...بقول بچه ها چه نوستالژی دارم با ترانه هاش ! قصه از کجا شروع شد؟ از گل و باغ و جوونه، از صدای مهربون و یه سلام عاشقونه...
-
میترسم..
1390/01/25 15:05
الان که میخواهم بنویسم پنج شنبه ست وهنوز چند ساعتی مانده که جمعه شروع شود...تنم میلرزد...نمیدانم از سرماست..ازشوق یا از ترس... ازترس اینکه اگر فردا هم نیامد..تقصیر من باشد.... تقصیر من ...
-
تخیلات یک ذهن .
1390/01/24 19:17
...بالاخره تصمیم گرفتم بزنم بروم به دیار غربت. تصمیم گرفتم دیگر اصلاً به خانه مان برنگردم و دیگر به هیچ مدرسه ای نروم. منزل به منزل بروم به طرف مغرب... دلم می خواست کسی مرا نشناسد و من هم کسی را نشناسم... فکر می کردم کاری که می بایست بکنم این است که وانمود کنم یک آدم کر و لال هستم. اینطوری دیگر مجبور نمی شدم با هر کس...