گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

گـلابـــتون

که شاید..... کسی.... کمی همدرد ما باشد....

محرم

محرم که میرسه ..مخصوصا دهه اول ..آرزو میکنم کاش هنوزم بچه بودم .کنار داداشم توی هیئت قندشو من میبردم ! با اون  لباس پسرانه مشکی  که کنارش عکس نخل داشت ..  یادش بخیر هرچی بهم میگفتن واس اونایی که چایی بر نداشتن نمیخواد قند بگیری ! به خرجم نمیرفت ! بیشتریاشون هم برمیداشتن ! ومن فکر میکردم حتمی قند خالی دوس دارن !

نظرات 3 + ارسال نظر
محمد 1389/09/17 ساعت 00:36 http://in-my-place.blogsky.com

خاطرت جالب بود.
من فقط یاد ظهر عاشورا می افتم که مادرم
برنج و کشمش و گوشت چرخ کرده درست می کرد
و من باید پخشش می کردم.به همشون ناخنک می زدم.

فکر کنم ما هم از اون هایی بودیم که فقط قند بهمون می رسید...
آخه بعضی جاها که می رفتیم نه اینکه دستمون بزرگ بود چایی بهمون نمی رسید،علی الحسا ب قند رو برمیداشتیم تا جای دیگه ای که قند بهمون نمی رسید جبران کنیم...
ای یادش بخیر جقدر بادوستامون بحت می کردیم که دسته کی از همه بزرگتره....

ویکی 1389/09/21 ساعت 23:23

منم واسه محرمو اون حال و هوایی که توش داشتیم تنگ شده.دیگه خیلی وقته که بس کی بش رنگ و جلا زدن اون چیزی نیست که قدیما بود.همه چی انگار تشریفاته و بدلی و نمادین.
در مورد مطلبم که کامنت گذاته بودی بعد از تشکر باید بگم که من از اولی که مطمئن نبودم و سوال پرسیدم و از دومی هم مطمئن بودم وگفتم که بدونید قبولش ندارم.اما دیدی که هنوزم بودن کسایی که قبول داشتن دومی رو...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد