همه عمر برندارم سر از این خمـــار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور وغیبت افتد
دگران روند وآیند ....
و تـــو همچنان که هستی ...
این جمعه هم تمام شد..
جمعه ی تسلیم ...
غصه ام میگیرد از این کوتاهی های ما ، از این نق زدن هایی گاه وبیگاه ، این ..گاهی کم آوردن های ما ..این هارابه حساب کوچکیمان بگذار وبه بزرگی ات ببخش ..
تو باشی حال ما خوب میشود پسـر فـاطــمه ...
میدانی امسال از خدا چه خواستم ؟ خواستم حالا که نمی بینمت درلحظه های من مدام تکرار شوی ..در جمعه هایم ،
خواستم فقط دور نشویم .همین .